زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

+ پیشینه خانوادگی من


از یه خانواده پرجمعبت پایین شهری بودم..

پنج خواهر وسه تا برادر...

با پدری معتاد بی مسولیت ولاابالی...

مادری که تمام هم وغمش سیر کردن شکم این همه بچه بود ومن اولین فرزند این خانواده...

دور ازفامیل مادری که همگی دارای تحصیلات وسطح خانوادگی بالا بودن و مادری که به شدت اززندگیش ناراضی وعصبی بود وباعث وبانی همه مشکلاتش را وجود ما میدانست..

که اگر نبودیم خیلی وقت بود رفته بود..

خانواده مادری همه یا یک بچه داشتند یا نهایتش دو تابچه..

اما مادر را به خوش تیپی پدرم شوهر داده بودند  وپدر مردی بود که فقط نوزاد را دوست داشت..

بوی نوزاد را شیرینی یک دو سال اول تولد نوزاد را...

ونه هیچ چیز دیگرش را..

ونیز ولیعهدی میخواست برای املاک !!!بی پایانش...!!

مادرهم که دخترزاازکاردرامده بود...

مادربابام وبابام اجازه پیشگیری ازبارداری به مادر نداده بودن انگار.

مادری که به قدری ازدنیا کلافه بود که سرهمون نون وپنیری که خیلی به زحمت واسه ما فراهم میکردکلی تحقیرمون میکرد...

کلی به خاطرش منت سرمون میزاشت!!

کتکهای ناجور وفحش ونفرین واینا هم که خوراک هرروزه مخصوصا من بود که با به دنیا اومدنم بعد چند سال نازایی مادرباعث شده بودم با پدر بمونه!!!

به همه اینها اضافه کنید دعواهای هرروزه پدر ومادررو اونم به شکلی فجیع ووحشتناک...

با فحشهای انچنانی ومشت ولگد وبا چاقو دنبال مادرکردن...

ویک تهدید همیشگی پدر که ازهمون کودکی خواب راحت رو ازمون سلب کرده بود:

بالاخره یه روزی سرتو گوش تا گوش میبرم...

تصور کنید یه کودک ازشنیدن همچین حرفی چه دنیای کودکانه ای خواهد داشت؟؟؟؟؟؟؟

خیلی به همین مادرعصبی بداخلاق بددهن که همش هم کتکم میزد وابسته بودم...

مادری که یادم نمیاد منو بوسیده باشه..

یادم نمیاد یه جمله مثبت درباره من گفته باشه...

وحشت من ازتهدید پدرنسبت به مادرچنان عمیق بود که اکثر شبهای کودکیم خواب میدیدم تهدیدشو عملی کرده...

وچنان میترسیدم که همیشه سعی میکردم همه جوره کنار مادرباشم

شانس اورده بودیم پدر اکثرروزهاخونه نبود وبا دوستان الدنگ ترازخودش مشغول خوشگذرانی در شهرهای دیگه وگاهی هم سری به باکوی اذربایجان و ترکیه هم میزد...

پولشو ازکجا می اورد؟

پدرجان سه تا مغازه داشتن که اجاره اش میدادن واگر شما تابه حال یه دونه بربری!!! ازاجاره اون مغازه ها دیده باشین خانواده من هم دیدن...

بدجوری هم به مستاجرهاش سپرده بود که هرگز وتحت هیچ شرایطی یه قرون ازاجاره مغازه هاشو به زنش ندن!!!

خدا خودت که میدونی چقدرسختی کشیدیم!!!

خدایا حقمون نبودا!!

گاهی احساس میکنم دنیا وادمهاشو به حال خودشون رها کردی مگه نه؟

تو یه همچین شرایطی تنها جایی که میتونستم خودمو نشون بدم مدرسه بود...

خیلی عالی درس میخوندم وشکر خدا هوش سرشاری داشتم اینقدر که همه چی رو تو همون مدرسه یاد میگرفتم..

همیشه تو مسابقات علمی اول میشدم..

فکر کن اکثر بچه هایی که تو مسابقات علمی بودن بچه های نسبتا مرفه درسخون بودن ..

شاید بینشون من یکی بدجوری تو ذوق میزدم..

مادربه درس خوندنم گاهی افتخار میکرد..

وقتی همه پزهمه چیشونو به مادرمیدادن..

زنهای  بی فرهنگ وسطح پایین محله مون که تمام هنرشون شوهر دادن دخترشون درکمترین سن ممکن بود...

ومادر من که مجبور بود اراجیفشون رو به خاطر اینکه لباسشونو بدن مادرم بدوزه تحمل میکرد ...

ادمهایی که به قدری ازنظز روحی بیماربودن که ازهر ده تا جمله ای که به زبون میاوردن عین هرده تا جمله ازار واذیت وزخم زبان و تحقیرو قصه پردازی ازخوشبختی های بیکرانشون!!! درپایین شهر!!!بود.

 یادمه یه بار که مادر ازاول شدن من تو مسابقه علمی درسطح استان میگفت زن همسایه مون که وضع مالی نسبتا خوبی داشتن به مدد قاچاقچی گری شوهر وپسرش برگشت  به مادرم گفت درخشانترین ستاره اسمونم که باشه دخترت با اون بابایی که داره هیچ ارزشی نداره!!!

چقدر بی زبون بود مادرم  وچقدر ناچار که همچین توهینی رو به خاطر چند تاتیکه لباس که اون زن واسه خیاطی بهش میدادتحمل میکرد...!!

+ من زن دوم نشدم...

فکر میکنم با توجه به رشد قارچی وبلاگهای زن دومی بهتره ما هم بنویسیم که عشق دلیل خونه بنا کردن رو زندگی یک زن دیگه نمیشه....

منتظرم باشین....