زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

خواستگاران فراوون ولی صد تا یه غاز!!!

خواستگاران فراوون ولی صد تا یه غاز!!! یادم میاد کلاس پنجم ابتدایی که بودم یه همسایه داشتیم که همسرش مرده بود ویه دختر ازهمسر متوفی خودش داشت دختری خانوم به اسم حوریه !!! اسم باباش هم مشدی حسن بود!! مشدی حسن زن دومی گرفته بود وهمسر دومش پنج شش تا بچه داشت ازپسر ودختر !! حوریه دقیقا همون سیندرلای قصه هابود.. همونجوری نازنین !!همنجوری زیبا!! همونقدر هم طفلکی!! ازصبح تا شب مشغول کار وبا اذیت وازارهای نامادری وبچه هاش.. پسردایی حوریه که انگار وضع مالی خوبی هم داشت اومد خواستگاری حوریه وحوریه عروس شد.. طفلکی با خانمی ومتانت تمام همه کارهای عروسی شو خودش انجام میداد.. تازه به خواهر برادرهای ناتنی هم مثل یه مادررسیدگی میکرد.. خلاصه ازدید مادرم ایشون الگوی خیلی خوبی برای من بود.. همش بهم میگفت :خاک تو اون سرت ببین مادرنداره زیر دست نامادری خانزاده ها!! به خاطر خانمی ولیاقتش گرفتنش !! مشد حسن هم تو رونمی گیره!! ومن چقدر احساس ترشیدگی داشتم ازهمون کودکی!! دختر دبیرستانی جاریم الان چنان خودشو واسه مامانش لوس میکنه که حالم به هم میخوره!! ما کجا واون کجا؟ خلاصه اقا ما هی با خودمون میگفتیم نکنه مادرراست میگه ومن اینقدر به درد نخورم که هیچ کس منو نخواهد خواست...؟ تااینکه درکلاس دوم راهنمایی بودیم که اولین خواستگار منزل مارو با قدوم مبارکشون منور کردن.. ازهمسایه های چندتاکوچه اونورترمون که جناب داماد بالکل روی کلاس و مدرسه به عمرشون ندیده بودن!! بسیار بی پول واجاره نشین بودن!!! کارگر روز مزد بودن!! همه باهم میخونیم :من چقد خوشبختم ایشون ازلحاظ ظاهری هم بسیار زیبا بودن !!! ترجیح میدم درمورد ظاهرش هیچی نگم ..بالاخره بنده خدابوددیگه .. ولی خوب واقعا ازدیدنش ادم عقش میگرفت!! بسیار هم این خواستگار محترم هیز تشریف داشتن..وبه لحاظ اینکه ماهشت تا بچه بودیم که بزرگه من بودم تصور میکردن اینا ازخداشونه یه نون خور ازشون کم بشه!! ضمن اینکه مادرخواستگار محترم دیده بودن من بسیار خوب نقشه قالی میکشم ومیبافم اینه که بنده رو به عنوان کمک خرجی پسرشون هم احتمالا درنظر داشتن!! خوب پدر جان ما این خواستگار اولین مارو با ریشخند واستهزا و تحقیر جواب کردن!! بله مادر میخواست ما عروس بشیم اما دیگه نه اینجوری!! یادم میاد جزو بدترین احساسهایی بود که داشتم!! اینکه یه همچین موجودی به چه حقی وچه جراتی ازیه دختر دوم راهنمایی خواستگاری میکنه خیلی ناراحت بودم که نکنه من اینقدر به درد نخورم که قراره یه همچین ادمی شوهرم بشه؟ سال بعدش سوم راهنمایی خیلی تو نخ درس خوندن رفتم!! تو مسابقه علمی برنده شدم درسطح استان و مادرجانم این موضوع رو خیلی تو بوق وکرنا کردن که همه بدونن دختر ایشون چه شاهکاریه درسته که حرفهای مزخرف زیاد شنیدیم ازاونایی که موفقیت من تو اون شرایط براشون سخت بود ولی واقعا به چشم همه فامیل ودوست واشنا اومد این موفقیت من!!!اینقدر که پسرعموی بابام که اونموقع یعنی حدود بیست سال قبل فوق لیسانس فیزیک هسته ای ازنمیدونم کدوم دانشگاه تهران داشتن شخصا جهت دیدن من وتبریک اومدن خونه مون!!! ازقضا ایشون هم جزو کسانی شده بودند که حسابی ازبنده تعریف کرده بودن وگفته بودن درس خوندنش به کنار ازخوشگلیش نمیشه گذشت این شد که سال بعدش یعنی سال اول دبیرستان ایشون به عنوان خواستگار دوم اینجانب به همراه مادرمحترمشون تشریف اوردن خونه ما.. به همراه کلی کتاب کمک درسی که خریده بود . انصافا فکر کنم به پول الان نزدیک دویست سیصد هزار تومن کتاب بود!! کتابهای کمک درسی درسطح بالا دیکشنری اکسفورد کتابای مسائل ریاضی و کلی کتاب دیگه اقا یعنی یه عالمه!!! اول همه شو نو هم با خط خوش شعر های مختلف نوشته بود وتقدیم به شیرین عزیزم!!!کرده بود مادرخیلی خوشحال بود!!!وحتما میخواست منو به این اقا بده!! آممما وآممما اصلا ازش خوشم نیومد!! چرا؟ اولا زیادی وراج بود..یعنی هرموقعی میدیدش مشغول صحبت بود!! انصافا پرت وپلا نمیگفت ولی زیادی صحبت میکرد.. دوما اتراق کرده بود خونه ما دیگه خونه خودشون نمیرفت نزدیک یه ماه موند خونه ما!!! سوما ازلحاظ ظاهری قیافه نداشت!! چهارما بااینکه بسیار درس خون بود ولی یه کم عقلش پاره سنگ برمیداشت !! فکر کن نصفه شبی می اومد بیدارم کنه شیرین بلند شو فلان اخوند داره صحبت میکنه خیلی معنویه وفلان و!!! پنجما خیلی به خودش مطمئن بود!!مخصوصا که مادر خواستگار ندیده من زیادی هول شده بود وهمه رو خبر کرده بود.. ششم دایی جان بدجوری موافق بود!! ولی حرف اخرو بابام میزد که بسیار بسیار مخالف بود.. یه بار که ایشون کلی حرف زد بابام بهش گفت :پسرعمو؟؟ ایشون گفتن بله!! پسرعمو توچند تاکتاب داری؟ ایشون گفتن مثلا فلان عدد.. بابام گفت تو هیچ کدوم ازین کتابها ننوشته فلانی کمترحرف بزن!! خلاصه وقتی دایی جان موافقت خودشونو اعلام کردن تمام وجود منو یه غم بزرگ فراگرفت!! من ازین ادم حالم به هم میخوره... هرچند خوب نسبت به موقعیتی که من داشتم ازسرم هم زیادی بود!! دیگه ایشون کاملا خودمونی شدن!! سفارش میدادن انتظار داشتن من واسشون صبحونه ونهار واینا بیارم.. کنارشون بشینم وبه صحبتهاشون گوش بدم.. و... اصلا روزگاری داشتیم باهاش که خوش یه کتاب مفصل میشه که منم اصلا اهل این حرفها نبودم. کتابهایی که برام اورده بود رو گذاشته بودم تو انباری وهمه وقتمو صرف خوندن اونها میکردم.. الیته اون صفحه ای رو که توش شعر ومزخرف واینا نوشته بود پاره کردم.. خلاصه بابام وقتی دیدن درمقابل مادر و دایی کاری ازپیش نمیبرن به حالت قهر گم شدن!!! ودیگه تا یه ماه پیداشون نشد.. ونیز فامیلهایی داشتیم که ازدواج تنهاپسر فوق لیسانس فامیل با من اصلا تو کتشون نمیرفت.. این فامیلها باهم حمله ور شدن به منزل ما وخیلی رک به این پسر گفتن که حق نداره با من ازدواج کنه!! وقشنگ به زور بلندش کردن وبردن ویکی دیگه ازدخترهای فامیل رو به عقدش دراوردن!! اینم ازدومین خواستگار!!! سال دوم دبیرستان اتفاق قابل توجهی نیوفتاد. سال سوم دبیرستان که وضع واوضاعمون به هم ریخته تر ازهمیشه بود.. ممنم کلی تو بحر کنکور واینا غوطه ور بودم .. اخساس میکردم دانشگاه رفتن جبران همه نداشته های من خواهد بود.. اقا یه روز مادرم یه عمه ای داره اینم یه پسر داره دیپلمه بدجوری هم سیگار میکشه خداییش قیافه هم عینهو افریقایی ها .. والا من نمیدونم عمه مامان این پسرو ازکجاش دراورده اصلا هیچ شباهتی به ایرانی جماعت نداره..!!اهان قنبرک یادتونه؟دقیقا شبیه قنبرک بود وخیلی هم جلف وسبکسر .. خلاصه عمه مادرمان درراستای کار خیر واینکه باری ازروی دوش مادرمون که برادرزاده عزیزش باشه بردارن اومده بودن خواستگاری.. چون عمه مادر با پسرش تند وتند می اومدن خونه ما هیچ شکم نبرد بهشون که منظور پلیدی درسر دارن.. عمه من صدا کرد اومدم نشستم وکلی درمورد درس ومدرسه باهم صحبت کردیم وخلاصه اونروز دوش گرفته بودم ویه روسری خوشگل وچادر نماز و درحین صحبت هی میدیدم این الدنگ!! بدجوری بهم زل زده!! وهمش سوالای مزخرف بیربط ازم میپرسه خلاصه بله متوجه شدیم که این اقا میخواهد باماازدواج بنماید!! منم که هنوز تااین سن تجربه عشق نداشتم وفقط تو رویاهام به یه مرد خوش تیپ خوش قیافه همه چی تمام فکر میکردم.. اینا اقا هرروز اومدن وسریع هم جواب میخواستن.. هیچی دیگه خیلی حالم بد بود مخصووصا که ازدیدن این عمه زاده مادر که بدجوری این اخیرا به ما زل میزدن!سعی کردم قائم بشم وخودمو درمعرض دید قرار ندم.. اما باتوجه به مشکلات فراوون خانوادگی بی پولی ها دعواها ی مادر وفحش وکتک کاریها ونیز طعنه های بی پایان اشناها درو همسایه مبنی براینکه سن ازدواجشون داره میگذره و بعضی ادمهای بی شعور که میگفتن هیچکی سراغشون نمیاد!! مادر خیلی اصرار داشت که من بله بگم..تا ثابت کنه که دختراشو میخوان!!! خیلی مزخرفه نه؟ مادرم خیلی تواین زمینه بی اعتماد به نفس بود!! فقط میخواست به همه نشون بده که دخترش رو گرفتن!! منم که خیلی ناراحت و داغون بودم ..میخواستم بله بگم و تو دلم خودم رو یه قربانی احساس میکردم که مجبوره ازهمه ارزوهاش چشم پوشی کنه.. خلاصه بعد مدتی مخالفت و گریه وافسردگی واینا راضی شدم ولی چه جوری به حدی افسرده بودم که انگار مرده بودم.. پدر هم طبق معمول همیشه طرف رو نمیپسندید..ولی به خاطر حرفهای مادرم که دیگه نمیتونم تحمل کنم شکمشونو نمیتونم سیر کنم تحمل طعنه وکنایه ندارم و.. گذاشته بود به تصمیم خودم!! راستی بابای من خیلی خوش تیپ و قیافه بوده وهست اینه که حالا حالاها مردی به دل ما نمی نشست چون منتظر مردی بودیم که خوش تیپ تر ازبابا باشه!! خلاصه اقا اینا هم بدجوری مصر بودن وتند سریع جواب میخواستن. یه نمه هم جواب مثبت ازمادرگرفته بودن.. مادر بعد اینکه بله رو ازطرف خودش داد تازه به خودش اومد ودید که من چقدر داغونم وحالم خرابه اینه که مجددا زنگ زد وگفت دختره راضی نیست.. حالا بیا به اینا حالی کن که نه از اولم راضی نبوده!! هی اصرار پشت اصرار که دخترت راضی بود یکی زیر پاش نشسته ومنصرفش کرده!! یکی با پسر من دشمنی کرده !! شما باید دشمن منو بهم معرفی کنید ببینم کی نمیخواد پسرمن سروسامون بگبره وازین مزخرفات.. خلاصه بساطی داشتیم با این مورد.. که خدا روشکر یکی پیدا شد رفت دست این مادر وپسرو گرفت خودش گفت میخوای دختر یه ادم بی قید وبی مسولیت و نمیدونم نه خرجی واسه بچه هاش میکنه نه میتونی روش حساب کنی نه جهیزیه داره به دخترش بده !! بیا من دختر مثل دسته گلمو بهت بدم وخلاصه ایشونم به این صورت شرشون ازسر ما کنده شد!! بله دیگه ایشون اقا دامباد شدن مارو هم دعوت کردن.. راستی یادم نرفته بگم وقتی خبر این خواستگارتو فامیل پیچید یه زن عمو داشتم به همه میگفته امکان نداره این پسرایندختر رو بخواد مگه خل شده پسر یه کارخونه دار بیاد اینو بگیره .. هیچ کس اینو نمیگیره!! تازه دختر عموم بهم گفت واقعا قلانی تو رو میخواست ؟چرا قبول نکردی؟ بهترین موقعیت بود واست ممکنه دیگه خواستگار نداشته باشی!! دختر عمو نامزد داشت منم قشنگ بهش گفتم نامزد تو خوشگله یا زشته؟ گفت خیلی زشته!! گفتم ازنامزد تو هم زشت تر بود باورت میشه؟؟؟؟؟ حالا کارخونه چیه؟عبارت ازیک مغازه نان فانتزی!!! ملتفتین دوستان من خواستگار کارخونه دار داشتم؟!! الته مادر ما هرگز اجازه نداد ما تو هیچ مراسم عروسی اینا شرکت کنیم.. خوب حقم داشت نه لباسی نه پولی واسه کادو داده وخرجای دیگه ازیه ورم تحمل زخم زبونها ونیش وکنایه های یه مشت ادم عقده ای نادان وبی فرهنگ که فکر میکنن همه هنر زن ودختر اینه که رودتر بگیرن و ب ک ن ن ش!! ببخشید بی ادبیه ولی خیلی یاد اونروزها حرصم رو دراورد!! فعلا اینا رو بخونید تا دراسرع وقت دوباره اپ کنم.!! جایی اگر مبهم بود بگبن توضیح بدم اخه من معلمم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد