زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

+ ادامه مردی که عاشقش شدم

ادامه مردی که عاشقش شدم

خلاصه با دوستم رفتیم دم دراتاقش درو زدیم ورفتیم تو..

سلام کردیم..

با لبخند دلگرم کننده ای به پامون بلندشد...

دهنمو با بغض باز کردم:استاد من همه رو درست نوشته بودم...

زارزار گریه کردنم شروع شد...

دستپاچه گفت :خواهش میکنم گریه نکنید.. چی شده..؟؟؟؟؟؟

من نتونستم ادامه بدم وبدجوری اشک میریختم..(الان به نظرم خیلی کار احمقانه ای میاد)البته میترسیدم اگه گریه نکنم نمره مو درست نکنه...

دوستم گفت استاد نمره شو هشت ونیم دادین!!

استاد گفت:نه امکان نداره حتما اشتباه شده میدونم همه رو درست نوشته بود..

بلند شد ورقه هامونو ازکمد اورد ورقه منو دراوردبیست گرفته بودم...

بلافاصله اومد ونمره هشت ونیم رو با خودکار خط زد ونمره مو درست کرد...

خیالم راحت شد...

امامتلک همکلاسی ها شروع شد..

انگار نمیدونستن که من واقعا درسم خوبه همیشه تو سالن مطالعه واسشون درس میگفتم یادشون رفته بود یه جوری برخورد میکردن که انگار من نمره م همون اولی بوده وبعدا استاد به خاطر یه چیز دیگه نمره مو درست کرده.

توجه استاد بهم بیشتر شده بود وواقعا معذب بودم مخصوصا که میدونستم اصلا سطح خانوادگی هامون یکی نیست...

ولی خوب ایشون که اینو نمیدونست...

یه روز که داشتم ازدانشگاه به خونه برمیگشتم یه پژو اردی نوک مدادی جلوم ترمز کرد...

اونموقع  ماشین مدل بالا وخوب همین بود پراید تازه مد شده بود...این ماشین واسه خودش کلی کلاس داشت هرکسی حتی استادامون همه شون ماشین نداشتن حتی خیلی هاشون پیکان داشتن..

اونوقت این ماشین واسه خودش مرسدس بنزی به حساب می اومد

استاد عزیز که ازینجا به بعد بهش رضا میگم پیاده شد :

-سلام خانم امیری میتونم خواهش کنم چند لحظه سوار بشین؟؟؟؟؟

من بهت زده ووحشت زده بهش خیره شدم.

ازدیدن مرد به اون خوش تیپی وزیبایی با اون لباس اراسته حس کردم تمام خون بدنم تو سرم جمع شده داغ داغ شده بود کله ام

هنوز لباس اونروزشو یادمه کت وشلوار کرم روشن قدبلند صورت تازه اصلاح شده چشمهای درشت عسلی وصورتی واقعا خوش ترکیب...

وبوی ادکلنش واقعا چه حس عجیبی داشتم هنوز بوی اون ادکلن خاص رو دیوانه وار دوست دارم..

به خدا تو همون لحظه احساس کردم من بدون این ادم میمیرم..

من وقتی خجالت بکشم یا هیجانزده بشم لپم قرمز قرمز میشه...

بهم گفت خواهش میکنم سریع سوار بشین نمیخوام بچه های دانشگاه ببینن خواهرم توی ماشینه نگران نباشین...

نتونستم بیشتر مکث کنم اصلا نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی سوار شدم.

شروع به حرکت کرد

من عقب ماشین نشستم خواهرش هم عقب نشسته بود..

چهره  اش کاملا شبیه رضا بود

باهام سلام وعلیک کرد وچقدر ابراز احساسات کرد

 -وای رضا این دختر چقدر ماهه چقدر خانوم ونجیبه وای رضا عجب سلیقه ای داری...

منو بگو هی میخوام واسه داداشم ازهمکارام دختر معرفی کنم نگو خودش یه حوری ناز پیدا کرده..

وخلاصه با ذوق وشوق تمام داشت حرف میزد..

راستی خواهرش پزشک بود

بهم گفت خیلی وقته میخوایم واسه رضا زن بگیریم اما همش معطل میکرد ..

تااینکه بهش گفتم بیاازهمکارام بهت معرفی کنم اشنا بشین قبول نمیکردشش ماهه به من گفته خودم یکی رو پیدا کردم میخوام بیشتر بشناسمش

اصلا دیدمت متوجه شدم چقدر خانوم ونجیب هستی بعد برمیگشت طرف برادرش نه رضا؟؟؟ چقدر خجالتیه چقدر قشنگه رضا تو اینو ازکجا پیداکردی؟

رضا هم که فقط با ذوق لبخند میزدوازاینه بهم نگاه میکردومنم زیر نگاه

 مهربونش چیزی که تا اون موقع تجربه نکرده بودم اب میشدم..

چقدر احساس سیندرلا بهم دست داده بود..

هیچ حرفی نمیزدم فقط لبخند میزدم اونم به زور...

خواهرش شروع کرده بود ازخودشون و ازخانوادشون حرف زدن..

اینکه خونه شون کجاست چندنفرن اصالتا مال کجاهستن باباش هم پزشک بود مادرش مدرس زبان ویه برادر دیگه داشت که متاهل بود واونم فوق لیسانس عمران ومعاون یکی ازادارات بود

همین خواهر هم همسرش پزشک بود و یه ازمایشگاه داشت.

هر چقدر بیشتر ازخودشون میگفتن من بیشتر ازعالم خیال به واقعیت نزدیک میشدم میدیدم که من باابن خانواده نازنین هیچ تناسبی ندارم..

پی نوشت:راستی یه سوال دارم به نظر شما من نبایدسوار ماشینش میشدم اونروز ؟؟

راستی یه چیز دیگه دوست دارم عده دوستانی که اینجا پیدا میکنم بیشتر بشه لطفا خاموش رد نشید..

راستی من نمیتونم واسه بلاگها مخصوصا پرشین بلاگ نظر بزارم.. شما چطور؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد