زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

تو خونه مون عروسیه

نو خونه مون عروسیه!!!

عزیرای دلمنیشخند

خدمتتون عارضم که نقش بابای ما این وسط چی بود!!!

پدر جان ما نسبت به خواستگار حساسیت فوق العاده ای داشتن درحد اینکه این طرف میخواد به دختر من ت جا و ز نیشخند کنه واینه که تا زمانیکه دایی جان وارد معرکه نشدن خواستگارهای ما خواهرها که کم هم نبودن به هرروشی ازخونه توسط پدر جان به بیرون پرت میشدن!!

شایدم پدرجان این سیستم رو اتخاذکرده بودن که مانع مصیبتهای بعدی اعم ازخرید ومهمونی و جهیزیه وخلاصه هزار جور کوفت و زهرمار دیگه بشن!!!

دایی جان پس ازدعواها وبحثهای مفصلی که با پدر داشتن وکلی حرفها ودعواها بالاخره پدر جان رو قانع کردن که وقت ازدواج دخترهات میگذره واگر دیر بجنبیم مثل بزرگه میترشن و خلاصه پدر جان رو تهدید هم کردن

به این صورت که میخوای جلوی همه جار بزنم کدوم دخترهای فامیلت رو بچه شو سقط کردم وپرده شو دوختم ها میخوای برات بشمرم؟میدونی که تو خیلی بیعرضه تر ازفلان فامیلت هستی؟

بد بخت تو خونه ت هیچی پیدا نمیشه یه چایی تلخ نداری بزاری جلوی مهمونت!!!

این دخترها ازگرسنگی و ...میرن خودشون میفروشن!!

الان سنشون کمه تر وتازه هستن ممکنه کسی بخوادشون اگه سنشون کمی بالاتر بشه مثل شیرین !! میشن ها!!! هیچکی سراغشون نمیادا!!

خلاصه بله نمیدونستن که همین شیرین بهترین خواستگار ممکنه رو داره!!!ولی حیف که نمیتونه رو کنه!!

گاهی به دعوا وگاهی به دوستی!!

پدر جان بعد کلی دعوا ومرافعه راضی به ازدواج دختران شدند!

بااین جمله که اقای دکتر من هیچ کاری باتو ندارم همه شون مثل دختر خودت !ریش وقیچی هم دست خودت!! من هیچ دخالتی نمیکنم حتی اگر همه شونو بریزی تو تنور وبسوزونی من نمیگم چرا!!

بله خواستگارهای خواهر جونی اومدن ..

بابای ما که کلا تو قیافه واصلا لب ازلب باز نمیکنه!!

بابای پسرهم که چون پسرش کار درست وحسابی نداره و کم سنه یه نمه تو قیافه بود که با تهدید دایی جان رو به خواستگار که بلندشو کاسه کوزه تونو جمع کنین دیگه هم سراغی ازاین دختر نگیرین پسره که خیلی خاطر خواهر مارو میخواست نزاشت پدرش مخالفتی کنه!!

مامان پسره ازین خانمهای سنتی که میخواسته حتما خودش چادر چاقچور کنه و صد تا دختر ببینه تا واسه پسرش پسند کنه !! اینم تو قیافه بود..

اما چون خواهر نازم خیلی خوشگل بود وچشمشون گرفته بودش صداشون درنیومد!!

حالا تو نگو خواستگار خواهرم یه داداش بزرگتر ازخودش داره که مهندسه وهنوز ازدواج نکرده..

منم که دختر خیلی خانوم و خوشگلی بودم  تو همون خواستگاری خواهرم مادر خواستگار منو هم پسندید وقرارشد پسر بزرگه رو بیارن من  و اون باهم اشنا بشیم!!

خانواده خواستگار خواهرم نسبتا روشنفکر بودن وباباش کارمند سفارت بوده!!

خلاصه دایی وخاله بهم گفتن خودتو جمع میکنی مثل ادم رفتار میکنی تا بلکه بتونیم تو رو هم به پسر بزرگشون بندازیم!!

نمیدونم چرا اینقدر منو تحقیر میکردن وازنظرشون من اینقدر بنجل بودم که حتما باید منو به یکی مینداختن!! وکسی حاضر نمیشد با طیب خاطر خودش منو بخواد!!

طفلی خواهر م به حمایت ازمن گفت شیرین تا حالا هزار تا خواستگارداشته!! خودش نخواسته عروسی کنه!!

خاله دریده من حمله کرد سمتش خفه شو دروغگو کو خواستگار کدوم خواستگار ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد