زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

ازخواستگاری تا انصراف..

تا اونجا گفتم که همراه رضا وخواهرش رفتم ازمایشگاهشون برای ازمایش ازدواج.. خیلی استرس داشتم.. اخساسی میکردم کار خوبی نمیکنم.. خجالت می کشیدم.. اما میدونستم هرچقدر کمتر خانواده درجریان باشن برام بهتره.. اگر میفهمیدن مخصوصا دایی میدونستم که حسابی بهم انگ میچسبونه.. خلاصه ازمایشه رو دادیم.. ورضا پیشنهاد کرد بریم رستوران.. رستورانه خیلی زیبا وعالی بود غذاشم خیلی خوشمزه بود.. رضاگفت چلوکباب سلطانی خیلی دوست داشت وازمن پرسید تو چی دوست داری .. منم که طبق معمول امل وخجالتی گفتم منم خوب همون رو دوست دارم. بازم طبق معمول گلوم فقل شده بود .غذا ازش پایین نمیرفت.. رضا شوخی میکرد :قدر این روزها رو بدونی ها!! قرار نیست من همیشه رستوران ببرمت وهرچی بخوای سفارش بدی..میدونم برات سخته ولی سعی کن دیگه با من راحت ترباشی..ازخجالتی بودنت خوشم میاد ولی دیگه کم کم باید باهام صمیمی تر بشی.. نمیدونم چرا ولی نمیتونستم باهاش راحت وصمیمی باشم.. ترجیح میدادم به نام فامیلش صداش کنم.. ولی تو دلم همش رضارضا بهش میگفتم خلاصه قرارروز خواستگاری رو هم دوتایی گذاشتیم.. حتی درمورد مهریه هم به توافق رسیدیم!!! خوشم میاد خوانوادش خیلی روشنفکر بودن وهمه چی رو به خودش سپرده بودن.. خلاصه اومدم خونه ومسئله رو با پدر هم مطرح کردیم.. نمیخواستم تا حدی که امکان داره دایی تو جریان کارباشه.. اما پدر دوتا پاشو کرد تو یه کفش که حتما باید دایی تصمیم بگیره ونمیشه که اون نباشه.. منم هی با خودم فکر مکیردم اره بهتره درجریان باشه.. بهتره بدونه شیرین اینقدر باعرضه وخوبه که همچین خواستگاری داره ولی خواستم اجازه بدن اول همو تو خونه ببینن. روز خواستگاری رضا ومادر وباباش و همون خواهرش اومده بودن.. احساس میکردم مادرو پدرش حس خوبی ندارن.. کمی تا قسمتی جو ساکت وسنگین وبود .. منم تو اتاق بودم روم نمیشد بیام بیرون.. فقط تو دلم خدا رو صدا میکردم که همه چی ختم بخبر بشه خلاصه هرازگاهی یه سوالی ویه گپ کوتاه ودوباره سکوت.. پدر کلا اخماش تو هم بود وازینکه دایی نیست واین مجبوره که با خواستگار صحبت کنه عصبی بود مادرهم ازفرط استرس کنترل رفتارهای طبیعی ازدستش خارج شده بود.. اومد تو اتاق یه سیگار روشن کرد جلو رفتم ازش خواستم نکشه.. به حدی حالش بد بود که مثل ادمهای مسخ محکم با مشت رد تو تخت سینه ام..نفسم کاملا بند اومد احساس کردم میمیرم.. عقب کشیدم و دستم روگذاشتم رو سینه م..سیگارشو که کشید دوباره رفت نشست.. بالاخره ازم چایی خواستن.. چایی رو بردم..ازدیدن رضا با کت وشلوار سورمه ای وپیراهن سفید دلم دوباره زنده شد.. خدای من داشتن این مرد به همه این استرسها می ارزه.. با لبخند چایی گرفتم جلوی همه ودوباره رفتم تو اتاق.. مادرجان طی اقدامی ناگهانی تلویزیون رو روشن کرد ودستش روی ولوم متوقف موند یعنی تصور کنید تو سکوت مطلق دم اذان هم بود وصدای اذان تلویزیون با ولوم صد پخش میشد و ما تو اتاق ازبلندی صدا گوشمون درد گرفته بود. .پدردرپاسخ سوالات بابای رضا گفت والله من نمیتونم جوابی بدم..تا دایی بچه ها نباشه من نمیتونم جوابی به شما بدم!! بابای رضا گفت ببینید اقای امیری من وشما درسنی هستیم که خودمون برای بچه هامون تصمیم بگیریم..بچه هامون هم اینقدر عاقل وبالغ هستن که خودشون تصمیم بگیرن اول خودمون تصمیم بگیریم سر فرصت هم ما هم شما فاملیهامون رو درجریان میزاریم... وخلاصه نتیجه این شد که اول خانواده رضا با دایی جان صحبت کنن.. ومن شماره دایی رو به رضا دادم!! دایی تا فهمید بدون نظر ایشون خواستگار اومده ورفته چنان بهش برخورده بود که داشت منو میکشت..دختره بیشعور !! درسته پدرت غیرت نداره وفلان وفلانه ولی تا وقتی من هستم اجازه نمیدم تو سرخود تصمیم بگیری..اصلا من اول باید با پسره صحبت کنم ببینم کیه چیکاره ست وخلاصه وقتی فهمید طرف کیه حسابی کپ کرده بود .. چون باورش نمیشد بهم میگفت امکان نداره .. این خانواده درسطح شما نیستن و... خلاصه خرفهاش این شد که من اول باید یه جلسه با پسره صحبت کنم ببینم منظورش چیه؟؟؟؟ دیگه دنیا اینقدرها هم بی صاحب نشده تو بخوای سرخود هر غلطی کنی وابروی مارو ببری... اقا همین تموم شد..صحبت کردن دایی با رضا همانا وتموم شدن ماجرا همان.. نمیدونم بینشون چی گذشت نمیدونم باهم چه صحبتی کردن..فقط میدونم که دیگه خبری ازشون نشد.. دایی هم گفت همه چی رو درمورد خانوادتون بهش گفتم ..پسره خودش منصرف شد.. اما من میدونستم دروغ میگه چون من خودم همه چی رو گفته بودم.. دلیل انصرافش هرچی بود چیز دیگری بود..چیزی که دایی جان میدونه وبهم نمیگه.. هیچی دیگه خدا میدونه هزار بار تا مرگ پیش رفتم توی دلم.. مگه میتونستم به روم بیارم که ناراحتم..؟ تابستون شده بود..همه مشغول خواستگار خواهرها بودن هیچکی انگار اصلا نمیفهمید من تو دلم چه خبره.. داشتم دیوونه میشدم ازغصه وبه روم نمی اوردم.همش میخواستم به رضا زنگ بزنم ازش بپرسم چی شده؟اما روم نمیشد تصور اینکه بخوام باهاش صحبت کنم ودلیل بخوام ازش که چرا منو نخواست دیوونه ام میکرد ترجیح میدادم غرورم رو حفظ کنم.. مجبور بودم کار کنم تو خونه همه چی رو ردیف کنم چون همه چنان سرگرم بودن وچنان تو رویا وتخیل که هیچکس نمیدونست باید خونه تمیز ومرتب بشه..باید همه چی ردیف ومرتب بشه..باید اسباب پذایرایی فراهم بشه..وخلاصه هرکاردیگه ای که قبل عقد باید تو خونه دختر انجام بشه..مادرجان انگار به جز سرکوفت و نفرین کاردیگه ای بلدنبود..اگر کمترین حرکتی خلاف میلش انجام میدادم چنان حرفهای نیشداری تحویلم میداد که میخواستم خودمو بکشم.. مثلا اینکه رفتی گردش کردی حسابی فلانت کرده دیگه ازت سیر شده بود!! تو عصبانیت منم بهش گفتم :اگه میخواست سو استفاده کنه پس چرا اومده بود خواستگاری؟ مادرمیگفت تا تو ابروشونو نبری و نمیدونم ازین مزخرفات.. بالاخره اینقدر به هم ریختم که یه بار تو جر وبحثی که داشتیم به مادرگفتم :اخه اگه میخواست ازمن سواستفاده کنه که منو نمیبردن ازمایشگاه خودشون ازمایش خون بدیم و.. من رو با خانوادشون اشنا نمیکردن !! اقاگفتن این همانا و اتو دست همه دادن همانا..دیگه مادرراز نگه دار من اینکه پسره شیرین رو برده ازمایش هم دادن گذاشت کف دست مادروخواهرش که میشدن به عبارتی مادربزرگ وخاله جان.. وای که اینا چقدر عقده ای بودن!! تا میخواستم حرفی بزنم مادربزرگ با یه لحن عجیبی نفرت انگیز میگفت :ازمایش ازمایش!!اون دیگه تو رو نمیگرفت چون دیده بود تو اینقدر بی سروصاحبی که باهاش ازمایش هم رفتی.. باید با همچین مشکلی اینقدر خودداربودم که کسی نمیگفت داره به خاطر ازدواج خواهرش حسودی میکنه .. خدایا کاش کسی بود اون روزها که میتونستم بهش تکیه کنم..نه اینکه رضا برمیگشت نه ..یکی که میتونستم ازونچه که داره داغونم میکنه باهاش حرف بزنم.. گریه هم نمیتونستم بکنم.. همش احساس میکردم اشتباه کردم واره خانواده حق دارن من نباید باهاش تا اونجا پیش میرفتم که ازمایشگاه هم میرفتم..تصور اینکه همه مدت فقط منو بازی داده ونمیخواسته واقعا باهام ازدواج کنه..خدایا پس چرا خودش وخانوادش اینقدربرام وقت گذاشتن..پس چرا بهم محبت میکردن..چرا اصلا ادمی اینقدر بیمار باشه که بخواد ازدختری مثل من سواستفاده کنه.. درضمن به خاطر ازدواج خواهر چقدراحساس اینکه سنم زیاده وازم گذشته میکردم.. خلاصه که همه رفتارهام ازطرف دایی وخاله واینا زیر ذره بین بود.. بهم میگفتن مواظب رفتارت باش تا بتونیم تو روهم به ریش برادر داماد ببندیم.. .. بیخیال حال اون روزهای من ازعقد خواهر وحواشی اون براتون بنویسم.. اقا جان من یک عدد دایی دیگر هم دارم که مهندس صنایع هواپیمایی هستن..!! درضمن جواهر فروشی هم دارن!! یعنی وضعش توپه ها شک نکنیدمیلیاردره!! بسازبفروشی هم میکنه!!! اونوقت وضع زندگی ما اونجوری بود که بهتون گفتم!! با خودم فکر مکینم من اگه اونقدر پولدار بودم هیچ وقت نمیگذاشتم کسی که میشناسم اینقدر توی فشار وسختی باشه چه برسه که خواهرم باشه وبچه هاش .. خلاصه توی گفت وگوهای مابین خانواده ما وخانواده داماد ایشون با تبختر فرمودن: راستی سرویس عروسی هم کادوی من به عروس داماد باشه ودیگه سرویس طلا نخرین!! اقا خانواده ما هم کلی جلوی اینا خوشحال شدن که بگن بله ماهم همچین کسی رو داریم!! ازخدا پنهون نیست ازشما چه پنهون که خانواده داماد هم استقبال کردن.. چون باباش یه کارمند ساده خوشگذرون بود وهمچین پس اندازی برا ازدواج پسرش نداشت.. خلاصه نزدیک عقد شد وبالاخره دایی جان سرویس طلای مورد ذکر رو اوردن... خلاصه مایی که تا اون روز طلا ندیده بودیم هم متوجه شدیم این سرویس زیادی پرپری وسبکه.. چه برسه که خواهر های دامادازون زنهای خیلی تجملی و اهل اینکه خودشونو به همه نشون بدن!! ما وطفلکی خواهرم صدامون درنیومدکه هیچ همش هم داشتیم خودمونو پاره میکردیمکه بله دایی ما سرویس طلا به عروس وداماد کادو داده!! اما خواهرهای دامادمون تا سرویس رو دیدن دادشون رفت هوا!!! این چیه مگه مارو مسخره کردین؟.. نمیگین مردم ابرو دارن..؟ ما کی ازشما سرویس خواستیم..؟ خودمون میریم واسه عروسمون سرویس میخریم!!! البته اینا رو درحضور ما گفتن وگرنه جلوی دایی وقیح ودریده ما جرات ابراز نظر نداشتن.. مخصوصا که داماد جان به خواهرهاش گفته بود که اگه مشکلی پیش بیاد ازچشم اونا میبینه!!! بله خواهر ما هم که ازسرویس مورد نظر نه تنها خوشش نمیومده بلکه کلی با اون چیزی که تو رویاهاش بودمتفاوت بود بااشاره سر تصدیق کردکه ازسرویس خوشش نمیاد!! واین شد که خواهرای داماد شب قبل عقد خواهرو برداشتن بردن واسه خرید سرویسّ!!! حالا اینا سرویس رو خریدن اومدن و مسئله به اطلاع دایی ها رسیده!! دایی جان مهندس که کلا قهر فرمودن!! که چطور شده اینا که داخل ادم حساب نمیشدن سرویس پیشکشی منو نپسندن!! دایی جان دکتر اومد خونه وشب قبل عقد یه کتک مفصلی به خواهربیچاره من زد که بله اتیش ها ازگور تو بلند میشه وتو اشاره کردی که نمیپسندی و خلاصه.. میخوای همین الان همه چی رو بهم بزنم..؟؟؟؟؟؟ اصلا درحد شما نیست که فلانی بهتون لطف کنه!!! به هرمصیبتی که بود ماجرا رو سرو ته شو هم اوردیم وروز عقد خواهر شد!! من که خودم تو عالم خودم داغون بودم وبه روم نمی اوردم ولی خواهر بیچاره هم چه مصیبتی میکشید خدامیدونه.. مخصوصا که تو این یک دو ماهه اغاز ماجرامتوجه شده بودیم خواهرای جناب داماد ازون زنهای همه فن حریف خاله زنک اهل پز و اینا هستن..یه کم زیادی خواهر شوهر بازی میکنن وخوب باشرایط خانواده مامجال پز دادن وخانواده عروس رو به رخ کشیدن براشون فراهم نبود.. ازصبح علی الطلوع مشغول تمیز کردن خونه واماده کردن سفره عقد و نمیدونم تمیز کردن وچیدن میوه و شربت واینا بودم به حدی که مجال نقس کشیدن نداشتم.. یعنی بکوب داشتم اوامر اطاعت میکردم بی چون وچرا که کسی نگه وای فلان رفتارو کردی حالا مشکل پیش میاد.. خواهر جان رو برده بودن ارایشگاه!! مادر کلا مثل یخ بیحرکت ومسخ !! واسه خواهرها هم لباس دوخته بود تا تو عروسی بپوشن!!! هردو تا خواهرم سومی وچهارمی پیراهن بلندشونو پوشیده بودن موهاشونم خیلی بلند بود!!! موها رو هم شونه زده پریشون کرده بودن!! و مثل مجسمه مودب وایساده بودن!! انگار ادم کارش تو عروسی فقط همینه !! که لباسشو بپوشه و مودبانه به همه خیره بشهّ!! خندم گرفت ازیاد اوری رفتار اونروزهای خواهر های کوچولوم خلاصه مهمونا ازراه میرسیدن.. یه اتاقی داشتیم اینه ورخت اویز وایناداشت که مهمونا لباس عوض کنن یه دستی هم به سروروشون بکشن و بیان تو مجلس!! هیچی دیگه من تند وتند این اتاقم مرنب میکردم که مهمونا نگن خونشون مرتب وتمیز نبود و منو ببینین به چی فکر مکیردم!! خلاصه رفتم دیدم توی اون اتاق سگ میزنه وگربه میرقصه.. تند وتند شروع کردم مرتب کردن اتاق ..خواهر چهارمی هم که با شرایط ذکر شده وایساده بود وبا اون چشمای خوشگلش به همه نگاه میکرد!! انگار میخواست به همه بگه ببینین منم هستم ها!اینقدرم خوشگلم.. اینقدرم اروم متین وبی سر وصدا هستم!!! خلاصه ازدیدن اون تو اون حالت بهت زده و اینا یه لحظه عصبی شدم وبهش گفتم :نمیمیری اگه یه لحظه خم بشی ویه چیزی اززیر پات برداری!!! خواهر جان کوچولوی من دهن وا کرد: ببین شیرین به پرو پای من نپیچ وبه من گیر نده!! الان تو این مجلس همه میدونن تو چه مرگته!!! چرا گیر دادی به من ؟؟؟؟ برگشتم وبه خانمهای توی اتاق که اکثرا همسن و سال من بودن ویا یه کم بزرگتر نگاه کردم!! همه قشنگ خیره شده بودن به من تا عکس العمل منو درمقابل فرمایش خواهر جان ببینن!! زهی خیال باطل ! قشنگ بی هیچ حرفی یه کم دیگه دور بر واتاقو جمع وجور کردم ورفتم تو اشپزخونه!!! حالا ازون ور خواهر های داماد که کلی اعصابشون ازبابت اینکه برادرشون جلوی دایی ما اجازه عرض اندام بهشون نمیده وهرچی دایی من میگه همون میشه دنبال کسی میگشتن تا عصبانیتشونو سراون خالی کنن..وکی بهتر ازشیرین طفلکی!! اقا عروس وداماد داشتن می اومدن تو وهنوز اسفند اماده سوزوندن نبود!! خواهر کوچک داماد اومد جلوی من :این چه وضعشه؟ چرا برنامه ریزی ندارین ؟کو کبریت ؟ چرا درگنجه بازه چرا دم خر درازه؟ اقا خدا رحم کرد سریع ظرف اسفند وکبریت پیدا کردم دادم دستشون... یه بارم دستمال کاغذی تموم شد دوباره خواهره یورش اورد سمت من... دستمال کاغذی کو؟ انگار به جز من اونجا کسی نبود دق دلیشو خالی کنه!! ماها بعد عقد شام هم میدیم به مهمونامون.. هیچی دیگه غذا رو هم تو خونه طبخ میکردیم!! البته الان دیگه مراسمامون رو تالار برگزار میکنیم!! کارگر هم میگیریم!! به قول داییم!! اینقدر پیشرفت کردیم!! ویه همچین حدی رسیدیم!! بله اینجانب نقل مکان کردم به پارکینگ ومشغول کمک طبخ غذا کردم که اشپزش هم عمو جانم بود!! خداییش دستپخت عموم محشره! بله شام هم داده شد وکوهی ازظرف وظروف که باید شسته بشه!! ومن مثل کوزت تندو سریع ومشغول بودم!!به همراه دخترخاله اقا چنان رو دورتند بودم وتو بحر تفکرات خودم.یه دفعه دیدم داره ظرفها تموم میشه! دیروفت بود .مهمونا بیشترشون رفته بودن.. خلاصه مادراقای داماد اومد سراغم وگفت اره دوساعته دنبالت میگردم وکلی قربون صدقه من رفت و خلاصه مشخص شد حسابی به دلش نشستم.!! بعدش مهندس جان یعنی پسرش رو به من معرفی کرد!! پسر خوبی به نظر میرسید ولی بازم با رویاهای من اززمین تا اسمون فرق داشت!! طفلی تصادف کرده بود وبخش برزگی ازکبدشو دراورده بودن..ضمن اینکه لگنش شکسته بود وکمی میلنگید.اینا رو دامادمون گفت.. خدا یعنی برادرشونو دوباره بهشون داده بود کلی غصه خوردیم وباهاش همدردی کردیم!!خدا میدونه این برادر دامادمون چه انسان خوب وشریفیه!اینجانب واین اقا مهندس کلی سعی کردیم به زندگی خواهرمن وبرادرایشون کمک کنیم..خداییش هم قدر شناسن ومیدونن ما کمکشون کردیم.. داماد جان هم میخواستن بعد عقد بمونن خونه ما طفلکی چه صابونی هم به دلش زده بود!! که دایی جان بهش گفتن بلند شو برو خونه تون!! وموندیم خودمون ودایی واینا!! بله ازعملکرد اینجانب راضی بودن!!واینکه میگفتن مشخصه پسره هم ازشیرین خوشش اومده وخاله جان میفرمودن که اره همش به شیرین نگاه میکرده واینا!! حالا خر بیار وباقالی بار کن.. من تو چه فکری اونا تو چه فکری.. تو اون حال خرابم همش خواب رضا رو میدیدم.. اینکه منو نمیبینه..اینکه کنارشم اما محلم نمیزاره.اینکه دنبالش میرم وازم دور میشه وهزار جور کابوس دیگه.. یه شبم خواب دیدم شناسنامه ام دستمه و صفحه مشخصات همسر بازه دیدم کاملا مشخصات برادر دامادمون توش نوشته شده .تو خواب داشتم ازگریه دیوونه میشدم.. ازخواب که بیدار شدم فکر میکردم دیگه همه چی تمومه ومجبورم با این عروسی کنم..وخیلی واسه خودم وغصه میخوردم.. البته بعدا فهمیدم چقدر پسر نازنینی هست ولی اونموقع فقط به ظاهرش و رفتارهای خواهرهاش و فشارهای دایی وخاله و مادرفکر میکردم وازش بیزار بودم.. خدا میدونه یه زن گرفته خانوم نجیب ویه تیکه ماه..خیلی ازمن بهتره زنش!!ولی خوب میدونم که نسبت به من حس بدی داره.کاش روم میشدبهش بگم چقدر ازش ممنونم که اینقدر برادرشو حمایت کرده که مثل مادر وخواهرهاش خواهر منو ازار نداده همش هواشو داشته.. بله عزیزانم.. اقا مهندس اومد تو دانشگاه سراغم که باهام حرف بزنه درکمال بیرحمی وناجوانمردی گفتم من هیچ حرفی باشماندارم خیلی ازتون ممنون میشم اگه به خانوادتون بگین که منو نمیخواین..طفلکی چقدر ضایع شده بود..هیچ توضیح دیگه ای هم ندادم. اما مادرش که فهمیده بود پسرجانش منو پسندیده این بازی رو باور نکرد وچون دستش به من نمیرسید شروع کرد به ازار خواهر عزیزم..واقا مهندس عزیز که تو اون شرایط هوای خواهرمو داشت وتا میتونست اجازه نمیداد که مادرش زیادی به پر وپای خواهرم بپیچه.. چون بعد عروسی دامادمون رفت سربازی خواهرم یه مدتی مجبورشد با خانواده شوهرتو یه اتاق زندگی کنه!خدا میدونه تو اون مدت چقدر خواهرمو ازار دادن وهرچی دق دلی داشتن سرش خالی کردن.. الته الان وضعشون خوب شده رفتار مادرشوهر خواهرشوهر هم دیگه بهتر شده!!! به خدا الانم ازنوشتنش ناراحتم ولی خوب نمیشد که بااون حال روحی بیام این ادمو هم کنارم داشته باشم..اینه که قضیه مهندس هم نتفی شد ورفت وشیرین موند وحوضش و تابستون کشدار وسخت و خاطره های زار دهنده!! وتنها چیری که تو اون شرایط به دادم رسید کاری بود که تو یه روزنامه پیدا کردم!!حسنش این بود که هم حقوقمیگرفتم هم خبر تهیه میکردم هممشغول بودم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد