زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

+ مردی که عاشقش شدم..


+ مردی که عاشقش شدم..

توکنکور سراسری شرکت کردم فقط اونم فقط دوره روزانه ..

چون میدونستم توان پرداخت شهریه هیچ نوع دیگری ازدانشگاه رو ندارم..

تا نتیجه کنکور بیاد هزار بارمردم وزنده شدم..

انگار درباغ بهشت همون قبولی درکنکوربود...

انگار سد کنکور دیواری ازاتش جهنم بود که اگه ازش رد میشدم به بهشت وخوشبختی وهمه چی رسیده بودم..

روزی که نتیجه کنکور اومد ومن دیدم بله قبول شدم تو اولین انتخابم که دبیری ووبود...

مادر وخودم این تصمیم رو گرفته بودیم که تو دفترچه کنکوردیده بودم که واسه دانشجوهای دبیری حقوق ماهیانه میدن..

یادش بخیر مراحل سخت و نفرت انگیز تحقیق وگزینش اداره اموزش وپرورش...

مصاحبه ازخصوصی ترین چیزهایی که به خود ادم مربوط میشه و...

خلاصه مام شدیم دانشجوی دبیری...

بمیرم برای مادرم..

چقدر خوشحال بود به همه میگفت

چقدر میزان حسادتها ونفرتها بالاتررفته بود تو اطرافیانم...

یادمه دختر یکی یه دونه خاله ام بعد سه سال پشت کنکوری فوق دیپلم اموزش .... دانشگاه پیام نور خلخال قبول شده بود خاله ام با تحقیر به همه میگفت سارای من همین رشته شیرین رو قبول شده ولی پسند نمیکنه نمیخوادبره بخونه......

میخواد سال بعد دوباره کنکور بده!!!

اخه خاله جان دبیری... دانشگاه روزانه تهران کجا رشته قبولی دختر تو کجا..؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی کی بود که اینا رو بفهمه..!

خلاصه با بی رحمی تمام رشته منو بین خودشون رشته ای معرفی میکردن که دختر خودشون هم قبول شده ولی خوشش نیومده بخونه...

یااینکه دختر عموم دانشگاه ازاد زیست شناسی میخوند اونوقت زن عموم میگفت :تو واقعا حقوق میگیری...

من :بله زن عمو...

زن عمو: اخه چرا دروغ میگی؟چطور بچه های ما یه چیزی هم باید بدن اونوفت تو پول هم میگیری ازدانشگاه؟

بماند..

حوصله این بحثها رو ندارم..

راستی چون توفامیل پدری دخترها رو خیلی زود شوهر میدن اونموقع که من هجده ساله بودم همه دخترهای همسن من تو فامیل یا عروسی کرده بودن ویا عقد کرده بودن..

وزخم زبانهایی که ازین بابت نصیب من ومادر میشد هم کم ازار دهنده نبود...

هرچند مادر بارها خواسته بود منو شوهر بده من بدجوری مقاومت کرده بودم.. وزیربار نرفته بودم..

دقیقا میدونستم حاضر نیستم تکرارزندگی مادرم باشم به هیچ قیمتی....

...

شاید یه پست مفصل درمورد خواستگارهایی که تاهجده سالگی داشتم بنویسم..

خلاصه ما رفتیم دانشگاه ومشغول تحصیل شدیم..

اولین حقوقم هم پانزده هزارتومن بود..

که ازنظر خودم خیلی زیاد بود...

میدونین باهاش چیکار کردم؟؟؟؟؟

شش هزار تومن ازاون پولو دادم یه ران گوسفند گرفتم ده کیلو برنج خریدم روغن سبزی میوه کمی پسته.. وخلاصه چیزهایی که تا اونموقع تو خونه مون ندیده بودیم..

نه که اصلا ندیده باشیم نه خیلی خیلی کم دیده بودیم..

خدیا خواهر برادرهای کوچکم چقدر شادی میکردن...داداش کوچیکم میگفت عیدمونه خدا و واسه خودش شاد بود..

چقدراین صحنه ازارم میداد...وگریه ام میگرفت...

قربونت برم داداشی...

الان وضعش خوبه همه چی داره قربونش برم

مادرم خیلی ناراحت شد شروع کرد به دعوا وداد دبیداد که تو استخدام شدی ثمره زحمت من بوده باید حقوقتو دودستی به من میدادی وسرخود خرید نمیکردی...

اگه من نبودم تو الان تو دهات بودی فلان فلانت میکردن..

مادر ببخش منو اونموقع بچه بودم نمی فهمیدم چه فشاری روت هست...

بخدا اگه با عقل الانم بودم همه وجودمو بهت میدادم مادر

نمی تونستم درکش کنم ازدستش حرصم میگرفت...دعوا میکردیم..

تازه فکر کنید پدرم هم انتظار داشته من هرچی گرفتم رو دودستی تقدیمش کنم..

نه پدر شرمنده ام تا روزی که بمیرم وتو به بدترین وضعی محتاج بشی من یه قطره اب رو هم ازت دریغ خواهم کرد که همه عشق ومحبت وارامش وخلاصه هرچیزی که میشه به فرزند داد رو ازمون دریغ کردی وهنوز هم همون طوری هستی وهمه ازت خیر میبینن. زنهای بیوه!! دخترهای به قول خودت دانشجو!!!

اینها بماند...

خلاصه تو تنش شدیدی با مادروپدر هم بودم..

گاهی به مادر هم میدادم ازحقوقم!!!

فکر کنید حقوق من چی بود که سرش دعوا هم بود!!!

سرووضعمو درست کرده بودم..

سال دوم دانشگاه بوددرسی به نام ......

منم هنوز مثل بچه مدرسه ای ها عاشق خوب درس خوندن وبیست گرفتن...

استادمون جوان قدبلندخوش تیپی بود...

اسمشو میرارم رضا افکاری...

کم مونده بود اسم واقعیشو بنویسم..زبان

منم که خرخون ترین موجوددانشگاه بودم..

کم وبیش توجه استاد رو به خودم حس میکردم..

ودقیقا فکرمیکردم به خاطراینه که هرمسئله ای طرح میکنه من میتونم سریع جواب بدم وخدا شاهده که هیچ فکری جزاین نمیکردم...

یادمه یه روز ردیف جلو نشسته بودم وطبق معمول با شوق تمام به درس گوش میکردم..

یه دفعه دیدم استاد انگار به جایی بدجوری خیره شده...

رد نگاهش رو گرفتم دیدم بله!!! یه کم پاچه شلوارم رفته بالا وکمی ازساق پام بیرونه...!

ازخجالت مردم ورفتم تو زمین...

انگار بدترین عمل دنیا رو مرتکب شده باشم..

انگار من  رو لخت وعریون دیده باشن...

درستش کردم ودیگه ازشدت خجالت نتونستم سرمو بالا بگیرم..

بعد کلاس دخترهای شیطون کلاس که متوجه شده بودن استاد ساق پامو دیده بهم متلک میگفتن..

شیرین یه لحظه دیرتر متوجه شده بودی استاد پاتوخورده بودا!!!

میخواستم ازناراحتی بمیرم ودیگه سرکلاس نیام..

نمیدونستم استاد هیزی کرده فکر میکردم من کاربدی کردم..ازخودم خجالت میکشیدم...

خلاصه همین جوری طی شد و امتحان ترم شد...

اماده اماده تو امتحان حاضرشدم..

امتحان رو دادیم واستاد بالاسرم هم اومدو ورقه مو نگاه کرد وتایید کردباسرش که همه درسته...

چندروز بعد نمره هارو زده بود جلوی دراتاقش که نمره من هشت ونیم شده بود!!!

نمره ای که درطول عمرم ندیده بودم..

شوک زده شده بودم..

بچه ها مسخرم میکردن..

شیرین تو که میگفتی همه رو درست نوشتی..

هیچ حرفی نمی تونستم بزنم...

به شدت اشک میریختم..

همکلاسی ها پیشنهاد کردن برم اتاقش ازش بپرسم چرانمره ام کم شده...؟

چاره دیگه ای هم نداشتم...

با دوستم راهی اتاقش شدیم. 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد