زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

سیندرلا به عالم واقعیت برمیگردد

کم کم داشتم به دنیای واقعیت برمی گشتم . این ادمها هیچ تناسبی با من نداشتند..

تفاوت خانوادگی شدیدی داشتیم. نمیدونستم چیکار کنم.. خواهرش همچنان داشت برام صحبت میکرد ..

بهم گفت خوب شما هم حرف بزنین اصلا راضی هستین ما بیاییم با خانوادتون اشنا بشیم ببینیم این دسته گل به این نازنینی دست پرورده چه کسانی هست..؟

به سختی دهنمو باز کردم وگفتم شما خیلی به من لطف دارین اما من فکر میکنم ما زیاد مناسب هم نیستیم.

رضا گفت :چرااین فکرو میکنید..من خیلی وقته شما رو زیر نظر دارم به این نتیجه رسیدم که شما خانوم بسیار خوب وبا شخصیتی هستین من به شما علاقه زیادی هم پیدا کردم تو این مدت نظر شما رو نمیدونم؟

ازشدت خجالت خودمو بیشتر تو چادر پیچیدم وسرمو پایین تر انداختم!

خواهرش گفت رضا جان میخوای من یه جایی پیاده بشم شما راحت تر صحبت کنین؟

رضا لبخند زد :نمیدونم شما موافقین خانم امیری؟

راستش همین رو میخواستم . میخواستم درمورد خودمون بهش بگم ونمیخواستم فعلا خواهرش چیزی بدونه.

به یه پارک رسیده بودیم طفلک خواهرش گفت رضا من همینجا پیاده میشم یه هوایی هم میخورم

ترمز کرد  گفت نه ماهم پیاده میشیم یه قدمی بزنیم موافق هستین؟

باسرم تایید کردم

پیاده شدیم خواهرش روی نیمکت نشست وما شروع به صحبت کردیم خوب نظرتون چیه؟

کمی ساکت موندم میخواستم ذهنمو جمع وجور کنم سکوتم به درازا کشید نمیدونستم چی بگم اصلا صلاحه به این زودی درمورد زندگیم بهش بگم؟اما تپش قلبم اجازه تمرکز بهم نمیداد

بلاخره گفتم :من فکر میکنم من وشما اصلا به درد هم نمیخوریم چون تفاوت بین ما خیلی زیاده.

پرسید مثلا چه تفاوتی؟

گفتم مثلا اینکه میدونید خونه ما اون پایین پایینای شهره؟؟؟؟؟؟ 

کمی مکث کرد:بله حدس میزدم.

منتظر موندم دوباره گفت این ازنظر من اشکالی نداره.

گفتم ازنظر خانوادتون چطور؟

گفت اونا هم فکر نمیکنم مشکلی داشته باشن. مشخصه شما خانواده خیلی خوب و نجیبی داشتین که دختر به این خوبی تربیت کردن!!!

من خیلی ازشنیدن این حرفها خیلی معذب بودم. میدونستم که اگه شناخت بیشتری ازخانوادم پیدا کنه احتمالا تصمیمش تغییر کنه.

کنارش راه میرفتم و تو رویا فرورفته بودم راستی که ما زنها چقدر رویایی فکر میکنیم درست ورهمون لحظات تو دلم داشتم شعر رویای فروغ فرخزادرو تو دلم مرور میکردم..

 واقعا ممکنه این همون شاهزاده رویایی باشه که فروغ میگه ومن ازسیزده چهارده سالگی دایم این شعرو تو خلوت خودم تکرار میکردم وتو خلسه میرفتم..

نکنه واقعا قراره من مثل سیندرلا خوشبخت بشم وبرم تو قصر این شاهزاده نیم نگاهی بهش انداختم نگاهمو گرفت ولبخندی زد..

گفتم اقای افکاری من واقعا دوست دارم باشما بیشتر اشنا بشم اما واقعا فکر میکنم بین ما تفاوت خیلی زیاده ... شما یه مرد هستین ومیتونین با احساساتتون راحت تر کنار بیایین..

اما من اگه وابستگی بهتون پیدا کنم و بعدا به تفاهم نرسیم همه عمرمو تحت تاثیر این ماجرا عذاب خواهم کشید..

گفت من برام خودشما خیلی مهم هستین و میدونم که تفاوت خانوادگی هامون هرچقدر زیاد باشه خود شما برام دراولویت هستین درثانی مگه پایین شهر زندگی کردن شما چقدر اهمیت داره مهم خانوادتون هستن که مطمئنم خیلی باشعور هستن ازطرز برخورد ورفتارشما مشخصه شما اصلا مثل بیشتر دخترها  که الان تو دانشگاه مبیبنم بی پروا وگستاخ وپررو نیستین.

دوباره گفتم میدونین والدین من سواد درست وحسابی ندارن؟

باز گفت اینم مهم نیست!!!

دوباره گفتم میدونید خانواده ما خیلی پرجمعیت هست ومن اولین فرزند خانواده هستم وشما ته تغاری وعزیز کرده یه خانواده ای که لااقل ازنظر جامعه خیلی بالاتر ازما هستید من همین الان ازینکه کنار شما هستم دلخورم ازینکه اینهمه تفاوت داریم..میدونید من با خیاطی وقالیبافی و خیلی به سختی تونستم درس بخونم؟ همین اول بهتون میگم من با شما خیلی تفاوت دارم . من ارزو دارم ازدواج خیلی خوب وموفقی داشته باشم میدونید این پیشنهاد شما منو تا اوج اسمون برده واگه بخواد طول بکشه ومن وابسته شما بشم منو ازهمون اوج چنان به زمین میکوبه که هیچ وقت نمیتونم زندگی توام باارامشی داشته باشم.

ساکت شده بود کنار هم راه میرفتیم چنددقیقه ای به سکوت گذشت  دوباره گفت همه اینها دلیل براینه که من انتخاب درست وخوبی کرده ام.دلیل اینه که تو میتونی لایق بهترین زندگی ها باشی ومن سعی خواهم کردکنارت باشم اما خوب تو راست میگی من تا حدی  متعجب هستم ولی مطمئنم انتخابم درست بوده..

نظرتون چیه موافقین بازهم باهم صحبت کنیم ؟واسه اینکه شما راحت ترباشین میگم بازهم خواهرم بیاد..؟

حرفی نزدم برگشتیم درسکوت تا به خواهرش رسیدیم با خنده بلندشد چه زود برگشتین من وقت دارما به خاطر من عجله نکنین.. ؟

 سوار ماشین شدیم رضا گفت من الان برمیگردم رفت وبا سه تا بستنی برگشت.

گفت روم نشد شیرینی اشناییمونو بخرم واسه همین بستنی خریدم

اوایل اردیبهشت ماه بود هوا کمی گرم بود.

من بستنی رو گرفتم اما دهانم باز نشد که بخورمش.

هی بهم تعارف کردن هی من سکوت کردم بستنی تو لیوان اب میشد به روز یه ذره شو

( این که میگم یه ذره درحد چند تا مولکولشو درنظر بگیرین)خوردم ..

سریه چهاراهی پیاده شدم هرچقدر تعارف که بزارین تا خونه تون برسونیم تشکر کردم وبه طرف خونه به راه افتادم..

چه طوفانی توی دلم برپا بود.!!!

راستی اقایون محترم مگه نمیدونین ما زنها چقدر احساساتی هستیم نکنین با ما اینکارارو به خدا خیلی عذاب میکشیم..

اقا رضا میدونی با دل من چیکار کردی ؟

میدونی هنوز یاد اوری اون روزها عذابم میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گاهی احساس میکنم هنوز دیوونه وار دوستش دارم

گاهی احساس میکنم خیلی خیلی ازش نفرت دارم...
واین حس دوگانه بعد اینهمه سال بدجوری ازارم میده.

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد