زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

چی باعث میشه ادم نسبت به اطرافیانش تعهد اخلاقی نداشته باشه؟؟؟؟؟؟

چی باعث میشه ادم نسبت به اطرافیانش تعهد اخلاقی نداشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

داشتم به این ده ساله زندگی با همسر فکر میکردم..

ازاون جا که هردومون جزو خانواده های پرجمعیت وبی پول پایین شهری بوده ایم تمام هفت جد وابادمون اومده جلوی چشممون تا تونستیم زندگی مونو جمع وجور کنیم...

فکر کن اول که تصمیم به ازدواج گرفتیم دو تا ادم جوون بی پناه وبی پشتوانه بودیم ..

تا جایی که پول شام عروسی رو از پول کادویی که جمع شد تو عروسی دادیم..

جهیزیه رو خودم به تنهایی با هزار جور وام خریدم..

خرج عروسی رو خود همسر فراهم کرد..

حتی کادوهای عروسی رو خانواده همسرم برداشتن چون میگفتن ما رفتیم خرج کردیم که الان اینا رو اوردن پس مال مامیشه..

فکر کن با کلی فشار مالی شروع کردیم ومجبور بودیم با تمام توان دو شیفتی کار کنیم تا بتونیم زندگی کوچولومون رو سرو سامون بدیم..

هیچ وقت یادم نمیره روزهایی که ویار داشتم بدجوری دلم کباب میخواست بدجوری دلم میوه میخواست..

یعنی ازبس دلم میخواست پنهان ازهمسری گریه میکردم ولی بهش نمیگفتم..

تا بتونیم پول پس انداز کنیم تا بتونیم قسطهای خونه مونو پرداخت کنیم تا بتونیم زمین دلخواهمونو واسه تاسیس شرکت بخریم..

فکر کن دلم برای یه بستنی کوچولو پرمیزد اما نمیخریدم..

اونایی که مادرشدن وویار داشتن میتونن بفهمن من چی میگم..

غذا رو طوری درست میکردم تا همسر متوجه نشه واسه خودم  گوشت واینا نزاشتم!!

همش میگفتم دلم نمیخواد بدم میاد نمیخوام وزنم زیاد بشه ..

همه این کارها رو میکردم تا وضع زندگیم سریع تر رو به راه بشه..

گردش وتفریح ومسافرت ومهمونی  وخرید ولباس  وخلاصه همه رو درز میگرفتم..

گاهی اوقات تمام ارزوم این بود که یه پرس غذای پروپیمون بخورم تا کمی قوت بگیرم..

فقط سعی میکردم طوری باشه که به بچه ام  اسیب نرسه..

که اون تو کمبود نباشه..خلاصه نیازهای یه بچه نه خواسته های خودم.

حتی انگشتر نامزدی مو حتی حلقه مو فروختم ..

تااینکه بالاخره الان به جایی رسیدم که همه میگن شیرین خیلی باعرضه بود اصلا ازاولش هم باعرضه بود..

بله میگن شیرین خیلی با همه متفاوت بود همونهایی که میگفتن ازاین دیگه گذشته دورشو خط قرمز کشیدیم ..

الان خونه خوب دارم ...

ماشینی که دوست دارم سوار میشم..

میتونم مسافرت برم وتفریح کنم..

میتونم بچه مو تو بهترین مدرسه ثبت نام کنم..

الان داریم شرکتی که مدتها بوده طرحش تو ذهنمون بوده تاسیس میکنیم...

وخلاصه .

هنوز سختی هایی که کشیدم یادم نمیره..وهرگز هم نخواهد رفت..

اما ازشما یه سوال دارم چی باعث میشه یکی دیگه به خودش اجازه بده بدون اینکه بفهمه این زندگی چه جوری ساخته شده واین مرد چه جوری به این جا رسیده خیلی راحت تمام سعی خودشو مصروف این بکنه که دل همسر منو تصاحب کنه ..که بگه خیلی دوستش داره وعاشقشه که بگه :

من یاغی تر از آنم که جامعه ی عشقم را مدنی کنم


پس هر غلطی دوست دارم می کنم !


 ..

خانم یاغی هیچ میدونی ادمها باید نسبت به هم تعهد اخلاقی داشته باشن؟

شما میدونی یعنی چی یه زن باردار که داره ازویار یه چیزی میمیره اما نمیخواد یعنی چی؟

عاشق باش ولی نرو تو اغوش همسر یکی دیگه..

عاشق باش ولی انسانیت رو زیر پاهات له نکن..

عاشق باش ولی اول بزار تکلیف زندگی مردی که میخوایش روشن بشه..

..

نه واقعا چی باعث میشه شما نتونی خودتو کنترل کنی و بخوای به هرقیمتی با یک مرد متاهل رابطه برقرار کنی..؟

نه خداییش واقعا مشکلاتت از من یکی که بیشتر نیست..

پس چطور من تونستم درمقابل خواهش سوزان قلبم دووم بیارم ...؟

وشما نمیتونی...

شانس اوردم همسرم مرد محکمیه وگرنه این بانوی تازه وارد همه تلاششو میکنه تا منو که سالهاست تلاش کردم ولونه ساختم ازلونه خودم بندازه بیرون وخودش بشینه توش

خانمهای عزیز دخترای گل اخه یعنی چی این کارها..؟

 

عروسی خواهر های نازنینم...

عروسی خواهر های نازنینم...

تا اونجا گفتم که خواستگارهای خواهرم اومدن وخلاصه گفتگو های اولیه انجام شد..

مهریه وتاریخ عقد وخلاصه همه چی..

چون دایی جان اجازه نفرمودن واسه اشنایی بیشتر وگفتن تو سیستم ما نیست دختر وپسر قبل عقد باهم اختلاط کنن!!!

حالا مادربزرگ واسه توجیه این کار پسر دکترشون!!میفرمودن :میترسه پسره باهاش حرف بزنه ازش سو استفاده کنه دیگه نگیردش..

اگه باهاش بره بیرون واینا وفلانش کنه!!سبزدیگه حاضر نمیشه بگیرتش..

تو دوران عقد هم اجازه صحبت کردن این دو تارو باهم نمیدادن...

خلاصه تو خونه با هزار جوردعوا ومصیبت و فحش وکتک واینا خواهرمون داشت عروس میشد ومن بدجوری تو فکر بودم که حالا با هزینه های عروسی وخرید و.. باید چیکار کنیم چون تا حدودی میدونستم این دایی جان که میگه هیچ کس کاری به کار اینا نداشته باشه من خودم میدونم چیکار کنم!! حاضر نیست چیزی ازجیب بزاره ومادربزرگ هم که اصلا نمیزاره این یه قرون تو خرج بیفته!!

خلاصه کنار قالی بافی وخیاطی که درامد زیادی نداشت خیلی دنبال یه کار بودم که بتونم کمکی به خواهر بکنم..

بااین پدر بیخیال واین خانواده مادری که فقط بلدن ازارت بدن و منت بزارن..

با یکی ازاساتیدمون که یه خانوم خارجی بود با یکی ازاساتید ایرانی عروسی کرده بود کمی دوستی داشتم..

داشت پایان نامه دکتراشو اماده میکرد..

کامپیوتر هم اونموقع ها هنوز باب نشده بود یه سایت کامپیوتری داشتیم با سیستم داس یه چندتا کامپیوتر داشت ولی هنوز تایپ به این صورت باب نشده بود..

این استاد که فارسی رو هم خیلی بامزه صحبت میکرد وفامیل همسر رو واسه خودش انتخاب کرده بود کار پاکنویسی پایان نامه شو داد من براش بنویسم!!!

اخه بنده خوش خط هم میباشمنیشخند

یعنی اول امتحانم کردا یه صفحه براش نوشتم بعدایشون کل کار رو به من داد..

منم خیلی سریع چند شب تا صبح نشستم براش پاکنویس کردم..

خدا میدونه چقدر چشمم ودستم درد گرفته بود!!!

خلاصه کارو تحویلش دادم خیلی خوشش اومد و هجده هزار تومن بهم دستمزد داد..

ازش خواستم اگه بازم کاری سراغ داشت بهم بگه..

خلاصه افتادیم تو کار پاکنویس پایان نامه ها !!!

نسبت به توقعات من خوب پولی ازش درمی اومد..

استاد جونم دستت درد نکنه خیلی اون معرفی هات تو اون شرایط به دردم خورد

بیشتر حقوق من صرف خرید های خونه میشد. واینکه هرروز تو خونه مون کسانی بودن که باید پذیرایی ومیوه وشیرینی وچای وگاهی شام نهار بهشون ارائه میشد...

عقد مختصری برگزارشد اواخر اردیبهشت وخلاصه خواهر ما چنان ذهنش مشغول بود که امتحانات پیش دانشگاهی شو خراب کرد وسه تا درسو افتاد..

ضمن اینکه  واسه خواهر بعدی هم خواستگار اومد ..

این خواهر جونم هم بله خوشگل بود خوب..

چیه مگه خدا هیچی نداده بود ولی یه قیافه رو ازمون دریغ نکرده بود!!!

اصلا میخوام شرح چهره ظاهری خواهرها رو براتون بگم..

خواهر دومی من یعنی دومین دختر خونه دیگه بعد من یه دختر تپلی سرخ وسفید بود با قد نسبتا کوتاه دماغ ودهن کوچیک لباش خیلی کوچولو وسرخ بود ..

این تپلی بودنش باعث شده بود دختر عزیز کرده بابا باشه!!

یعنی بابا واقعا این خواهر رو دوست داشت وخوب به خاطر اینکه بدون رضایت ایشون وبه اجبار دایی این دختر عروس میشد بابا حسابی از نامزد خواهرم بدش می اومد ضمن اینکه دامادمون یه پسر لاغر ریزه میزه بود خوش پوش بود ولی نه جوریکه بگیم خوش تیپه واینا..

شناخت هم که الحمدولله به لطف دایی جان شناختی ازش نداشتیم..!

طفلکی چقدر ازبابام میترسید وچقدر منو هم دوست داشت..

مثلا خواهر بزرگه همسرش بودم دیگه وخیلی دلش میخواست کار من با داداشش جفت وجور بشه وبا خواهری جاری بشیم..

خلاصه دختر سومی خونه تا حدی شبیه من هست قدبلند وسفیدبا گردن دراز که قبلنا ازینکه گردنش درازه ناراضی بود ولی الان میبینم همین گردن سفید بلند خیلی باعث خوش اندام دیده شدن ایشون میشه!! چشم عسلی باریک کشیده با لبای درشت قلوه ای.. البته خوشگل تر ازاین جانب هستن ایشونم..

دختر چهارمی خونه هم قدبلند وهیکلی وسبزه هست با چشم ابروی بسیار زیبای هندی با بینی خوش فرم یونانی و لبانی باریک و خلاصه اینم درنوع خودش زیباهست..

وخلاصه دختر کوچیکه خونه مون که بازم قدبلند وباریک وبور وموطلایی هست..با چشمای روشن!!!کاملا تیپ اروپایی داره

 

خلاصه اینکه اکثر کسانیکه با ما دررفت وامد بودن حداقل این یکی رو اذعان داشتن که اینا هر عیب وایرادی هم داشته باشن حداقل اززیبایی صورت وبدن خدا لطف تمامی درحقشون کرده..

ولی خداییش به مادرم شک کردم ..چشمک

اخه ما خواهرها هرکدوم قیلفه مون کاملا متفاوته با اون یکی جوریکه خیلی اوقات کسی تشخیص نمیده خواهر باشیم..

برم تو کار استنطاق وازش بازجویی کنم ببینم چه جوریه بوده ماجرا هه هه هه!!

بله تو جریانات عقد خواهر جام بودیک که واسه دختر سومی هم راه به راه خواستگار می اومد ..

یکی ازفامیلهای شوهر خاله که نسبت دوری با پدر جان ما داشت..

پسره تنها پسر یه خانم بیوه بود که زن یه تنه بزرگش کرده بود و مهندسی خونده بود وتو یه ارگانی به اسم -س پ ا ه- شاغل بود..

خیلی هم پسر خوب وخوش قیافه ای بود..

هرچند من نسبت به این قشر یه کم جبهه گیری دارم وزیاد ازشاغلین این ارگان خوشم نمیاد..

دلیلیش هم خوب ...!! نمیگم ...

خلاصه خواهر جان سومی هم که خیلی ترس ازترشیده شدن داشت وبا ازدواج دومین خواهر راه واسشون باز بود نشون دادن که خیلی ازاین اقا خوششون میاد ومیخوان که حتما بااین عروسی کنن..

خلاصه دایی جان ما نظر پدررو درخصوص این خواستگار جویا شدن که چون با شما نسبت داره نظرت چیه؟

پدرهم فرمودن که : والله چی بگم بین خانواده ما وخانواده اونا یه مسائل ناموسی!! پیش اومده!!که گویا یکی ازبستگان پدر ما به یکی ازبستگان این پسر دربیست وچند سال پیش ت ج ا و ز نموده ورابطه ها خراب و...

خلاصه دایی جان بلافاصله این پسرو رد کردن وگفتن که معامله مون نمیشه!!

تو همین حین نگو تو راه مدرسه یه پسر که ادعا میکنن بچه ناف تهرونن و تهرونی اصیل تشریف دارن  شش ماه بوده خواهر سومی ما رو تعقیب میکرده ومطمئن شده که دختر پاک ونجیب وبه قول خودشون اکبندیه چون تو این مدت نفهمیده که یه پسر هرروز تو راه مدرسه تعقیبش میکنه!!!!اومد خواستگاری با ادعای عاشقی فراوون!!

جان من معیار انتخاب رو حال میکنید!!!

اینقدر هم ادای عشق وعاشقی واگه این دخترو به من ندین میمیرم با قران می اومد خواستگاری که تو رو به این قران یا منو بکشین یا جواب مثبت بدین!!

اینقدر این خواستگار عاشق تشریف داشتن که به خاطر خواهر ما چندین بار خودکشی فرمودن چه قبل نامزدی وچه بعدش!!

خلاصه از اونجایی که شیرین بانو تو تشخیص ادمها خیلی خوب عمل میکنه وقتی تو جمع داشتم تصمیم گیری میکردن واسه قرار مدار موافقت واینا من که واقعا دلم واسه خوشبختی خواهرکم پرپر میزد یه کلام گفتم دایی تو رو خدا این پسر واین خانواده خیلی نرمال به نظر نمیرسن ها!! نمیخواین تحقیقی چیری بکنین؟ که باز خاله دریده من حمله ور شد سمت من :چیه خودت ترشیدی نمیخوای این بدبختها سروسامون بگیرن..؟

چه تحقیقی؟هرچقدر هم بد باشن دیگه بدتر وبی ابروتر ازشما که نیستن!!!

فقط من نمیفهمیدم اینکه پدرم بی قید وبی مسولیته چرا ما بی ابرو وبد وخلاصه اخر بی ارزشترین ادمهای دنیا شده بودیم ازنظر این فامیلهای وخاله ودایی نازنین..

ودایی جان فرمودن شیرین تو حرف نزن ما دور تو یکی رو خط قرمز کشیدیم  وگذاشتیم کنار اصلا برو یه اتاق دیگه حرف نزن تا این موضوعات که به تو ربطی نداره تموم بشن..

خلاصه بله اینطوری شد که خواهر سومی هم نامزد کرد.

وقرارشد چند ماه بعد عقد انجام بشه..

چون اینا تهرونی اصل هستن خیلی باکلاسن !!! اصلا خدا شانس داده به این دخترا که بااین موقعیت خواستگار پسر جوون براشون میاد ونه مردهای بیوه زندار وزن مرده!!

اینا فرمایشات خاله خانم بود!!

این خانواده تهرونی خیلی عجیب وغریب بودن..

نه که بگم همه تهرونی ها اینطورین..

والله ازقراری که ما میدونیم تهرونی ها خیلی با فرهنگ واینا هستن..

اینم ازشانس ما بود که عجیب وغریب ترینش سرراه ما سبز بشه!!

مثلا فکر کنین نصفه شب به بعد که همه میخوان بخوابن تازه واسه شب نشینی وبزن وبرقص تشریف می ارودن خونه ما.

چندروز بعد نامزدی پسره یه روسری هزار تومنی!! واسه خواهرم خریده بود وقائمکی بهش داده بود!! مادرو دو تا خواهر پسره سرهمون یه روسری که بدون اجازه مادرش خریده بودچنان الم شنگه ای به راه انداخته بودن که پسره خودکشی نمیدونم چندمش رو هم انجام داد..

یااینکه مدام میگفتن پسرما یکی دیگه رو دوست داشت ما رویا رو پسندیدیم !!

بعد دوباره میگفتن ما یکی دیگه رو میخواستیم حریف پسره نشدیم انگار رویا جادو جنبلش کرده بود!!

یا اینکه یقه رویا رومیگرفتن همونطوری که ما توروگرفتیم باید داییت هم دختر مارو بگیره وگرنه عقد نمی کنیم..

خلاصه واقعا هم نمیخواستن عقد کنن وپیش شرطشون برای عقد خواهر ما این بود که دایی هم دختر اونا رو بگیره!!

وچقدر سعی کردن مانع عقد خواهر ما واین پسره بشن که کاش تونسته بودن وخواهر نازنینم بدبخت نمیشد!!

دایی هم کلا دید منفی نسبت به زن داشت واین دختره هم بی تعارف خیلی بلانسبت شما هرزه ونانجیب بود..

مثلا خواهرم میگه یه بار منو بردبوستان که خرید کنه ..یه ارایش به قول خودش          ش ه و ت ی کرده وتوراه برگشت خونه تو کوچه س ی ن ه شو بیرون اورده وبه یه پسر نشون داده پسره هم حسابی مالونده اوجاشو خواهر من که هنگ میکنه دربرابر یه همچین کار عجیبی!! میگه ازترسم صداشو درنیاوردم که دعوا واینا پیش نیاد اونوقت دختره اومده کاری رو که خودش کرده به انضمام مدرک وسند وشهادت مادرو خواهر دیگه به نام خواهر من تعریف کرده..

حالا بماند که وقت تعریف این چیزها نیست!! 

خلاصه اینا هم اعجوبه ای بودن درنوع خودشون!!

ازین خانواده محترم هم بسیار خواهم نوشت!!!

البته خوب معلومه وقتی درعرض چندماه سه تا دختر عروس بشن معلومه انتخاب همسر خیلی سطحی وبی فکر و صرفا به قصد رهایی از محیط خونه وترس دیرشدن ازدواج باشه یکی شانسی خوشبخت میشه ویکی دیگه هم شانسی بدبخت میشه که قرعه ازدواج نامناسب به نام این رویای نازنین ما افتاد که به جرات میتونم بگم نازنین ترین ومعصومترین وبی ازارترین دختریه که میشه تو دنیا دید!!

الته همه این خودکشی ها نافرجام بود که ای کاش یکیش فرجام داشت...

چون خواهر طفلکی من نزدیک سیزده چهارده سال ازدست اینا عذاب کشید وچون پشتوانه خانوادگی نداشت نمیتونست طلاق بگیره وتازه الان که خودش تونسته ازلحاظ مالی مستقل بشه اقدام به طلاق کرده ..البته شکر خدا بچه نداره که پابند بچه باشه..

ودختر چهارم خونه که زن پسرعمو مون شد..

حالااین وسط من چیکار میکردم و چه اتفاقاتی واسه من می افتاد!!؟

تو پست بعدی مینویسم..

البته خیلی مسائل رو خلاصه کردم.

اینکه تو عقد واینا چه حرفا ومسائلی پیش می اومد...و..

خواستگاران فراوون ولی صد تا یه غاز!!!

خواستگاران فراوون ولی صد تا یه غاز!!! یادم میاد کلاس پنجم ابتدایی که بودم یه همسایه داشتیم که همسرش مرده بود ویه دختر ازهمسر متوفی خودش داشت دختری خانوم به اسم حوریه !!! اسم باباش هم مشدی حسن بود!! مشدی حسن زن دومی گرفته بود وهمسر دومش پنج شش تا بچه داشت ازپسر ودختر !! حوریه دقیقا همون سیندرلای قصه هابود.. همونجوری نازنین !!همنجوری زیبا!! همونقدر هم طفلکی!! ازصبح تا شب مشغول کار وبا اذیت وازارهای نامادری وبچه هاش.. پسردایی حوریه که انگار وضع مالی خوبی هم داشت اومد خواستگاری حوریه وحوریه عروس شد.. طفلکی با خانمی ومتانت تمام همه کارهای عروسی شو خودش انجام میداد.. تازه به خواهر برادرهای ناتنی هم مثل یه مادررسیدگی میکرد.. خلاصه ازدید مادرم ایشون الگوی خیلی خوبی برای من بود.. همش بهم میگفت :خاک تو اون سرت ببین مادرنداره زیر دست نامادری خانزاده ها!! به خاطر خانمی ولیاقتش گرفتنش !! مشد حسن هم تو رونمی گیره!! ومن چقدر احساس ترشیدگی داشتم ازهمون کودکی!! دختر دبیرستانی جاریم الان چنان خودشو واسه مامانش لوس میکنه که حالم به هم میخوره!! ما کجا واون کجا؟ خلاصه اقا ما هی با خودمون میگفتیم نکنه مادرراست میگه ومن اینقدر به درد نخورم که هیچ کس منو نخواهد خواست...؟ تااینکه درکلاس دوم راهنمایی بودیم که اولین خواستگار منزل مارو با قدوم مبارکشون منور کردن.. ازهمسایه های چندتاکوچه اونورترمون که جناب داماد بالکل روی کلاس و مدرسه به عمرشون ندیده بودن!! بسیار بی پول واجاره نشین بودن!!! کارگر روز مزد بودن!! همه باهم میخونیم :من چقد خوشبختم ایشون ازلحاظ ظاهری هم بسیار زیبا بودن !!! ترجیح میدم درمورد ظاهرش هیچی نگم ..بالاخره بنده خدابوددیگه .. ولی خوب واقعا ازدیدنش ادم عقش میگرفت!! بسیار هم این خواستگار محترم هیز تشریف داشتن..وبه لحاظ اینکه ماهشت تا بچه بودیم که بزرگه من بودم تصور میکردن اینا ازخداشونه یه نون خور ازشون کم بشه!! ضمن اینکه مادرخواستگار محترم دیده بودن من بسیار خوب نقشه قالی میکشم ومیبافم اینه که بنده رو به عنوان کمک خرجی پسرشون هم احتمالا درنظر داشتن!! خوب پدر جان ما این خواستگار اولین مارو با ریشخند واستهزا و تحقیر جواب کردن!! بله مادر میخواست ما عروس بشیم اما دیگه نه اینجوری!! یادم میاد جزو بدترین احساسهایی بود که داشتم!! اینکه یه همچین موجودی به چه حقی وچه جراتی ازیه دختر دوم راهنمایی خواستگاری میکنه خیلی ناراحت بودم که نکنه من اینقدر به درد نخورم که قراره یه همچین ادمی شوهرم بشه؟ سال بعدش سوم راهنمایی خیلی تو نخ درس خوندن رفتم!! تو مسابقه علمی برنده شدم درسطح استان و مادرجانم این موضوع رو خیلی تو بوق وکرنا کردن که همه بدونن دختر ایشون چه شاهکاریه درسته که حرفهای مزخرف زیاد شنیدیم ازاونایی که موفقیت من تو اون شرایط براشون سخت بود ولی واقعا به چشم همه فامیل ودوست واشنا اومد این موفقیت من!!!اینقدر که پسرعموی بابام که اونموقع یعنی حدود بیست سال قبل فوق لیسانس فیزیک هسته ای ازنمیدونم کدوم دانشگاه تهران داشتن شخصا جهت دیدن من وتبریک اومدن خونه مون!!! ازقضا ایشون هم جزو کسانی شده بودند که حسابی ازبنده تعریف کرده بودن وگفته بودن درس خوندنش به کنار ازخوشگلیش نمیشه گذشت این شد که سال بعدش یعنی سال اول دبیرستان ایشون به عنوان خواستگار دوم اینجانب به همراه مادرمحترمشون تشریف اوردن خونه ما.. به همراه کلی کتاب کمک درسی که خریده بود . انصافا فکر کنم به پول الان نزدیک دویست سیصد هزار تومن کتاب بود!! کتابهای کمک درسی درسطح بالا دیکشنری اکسفورد کتابای مسائل ریاضی و کلی کتاب دیگه اقا یعنی یه عالمه!!! اول همه شو نو هم با خط خوش شعر های مختلف نوشته بود وتقدیم به شیرین عزیزم!!!کرده بود مادرخیلی خوشحال بود!!!وحتما میخواست منو به این اقا بده!! آممما وآممما اصلا ازش خوشم نیومد!! چرا؟ اولا زیادی وراج بود..یعنی هرموقعی میدیدش مشغول صحبت بود!! انصافا پرت وپلا نمیگفت ولی زیادی صحبت میکرد.. دوما اتراق کرده بود خونه ما دیگه خونه خودشون نمیرفت نزدیک یه ماه موند خونه ما!!! سوما ازلحاظ ظاهری قیافه نداشت!! چهارما بااینکه بسیار درس خون بود ولی یه کم عقلش پاره سنگ برمیداشت !! فکر کن نصفه شبی می اومد بیدارم کنه شیرین بلند شو فلان اخوند داره صحبت میکنه خیلی معنویه وفلان و!!! پنجما خیلی به خودش مطمئن بود!!مخصوصا که مادر خواستگار ندیده من زیادی هول شده بود وهمه رو خبر کرده بود.. ششم دایی جان بدجوری موافق بود!! ولی حرف اخرو بابام میزد که بسیار بسیار مخالف بود.. یه بار که ایشون کلی حرف زد بابام بهش گفت :پسرعمو؟؟ ایشون گفتن بله!! پسرعمو توچند تاکتاب داری؟ ایشون گفتن مثلا فلان عدد.. بابام گفت تو هیچ کدوم ازین کتابها ننوشته فلانی کمترحرف بزن!! خلاصه وقتی دایی جان موافقت خودشونو اعلام کردن تمام وجود منو یه غم بزرگ فراگرفت!! من ازین ادم حالم به هم میخوره... هرچند خوب نسبت به موقعیتی که من داشتم ازسرم هم زیادی بود!! دیگه ایشون کاملا خودمونی شدن!! سفارش میدادن انتظار داشتن من واسشون صبحونه ونهار واینا بیارم.. کنارشون بشینم وبه صحبتهاشون گوش بدم.. و... اصلا روزگاری داشتیم باهاش که خوش یه کتاب مفصل میشه که منم اصلا اهل این حرفها نبودم. کتابهایی که برام اورده بود رو گذاشته بودم تو انباری وهمه وقتمو صرف خوندن اونها میکردم.. الیته اون صفحه ای رو که توش شعر ومزخرف واینا نوشته بود پاره کردم.. خلاصه بابام وقتی دیدن درمقابل مادر و دایی کاری ازپیش نمیبرن به حالت قهر گم شدن!!! ودیگه تا یه ماه پیداشون نشد.. ونیز فامیلهایی داشتیم که ازدواج تنهاپسر فوق لیسانس فامیل با من اصلا تو کتشون نمیرفت.. این فامیلها باهم حمله ور شدن به منزل ما وخیلی رک به این پسر گفتن که حق نداره با من ازدواج کنه!! وقشنگ به زور بلندش کردن وبردن ویکی دیگه ازدخترهای فامیل رو به عقدش دراوردن!! اینم ازدومین خواستگار!!! سال دوم دبیرستان اتفاق قابل توجهی نیوفتاد. سال سوم دبیرستان که وضع واوضاعمون به هم ریخته تر ازهمیشه بود.. ممنم کلی تو بحر کنکور واینا غوطه ور بودم .. اخساس میکردم دانشگاه رفتن جبران همه نداشته های من خواهد بود.. اقا یه روز مادرم یه عمه ای داره اینم یه پسر داره دیپلمه بدجوری هم سیگار میکشه خداییش قیافه هم عینهو افریقایی ها .. والا من نمیدونم عمه مامان این پسرو ازکجاش دراورده اصلا هیچ شباهتی به ایرانی جماعت نداره..!!اهان قنبرک یادتونه؟دقیقا شبیه قنبرک بود وخیلی هم جلف وسبکسر .. خلاصه عمه مادرمان درراستای کار خیر واینکه باری ازروی دوش مادرمون که برادرزاده عزیزش باشه بردارن اومده بودن خواستگاری.. چون عمه مادر با پسرش تند وتند می اومدن خونه ما هیچ شکم نبرد بهشون که منظور پلیدی درسر دارن.. عمه من صدا کرد اومدم نشستم وکلی درمورد درس ومدرسه باهم صحبت کردیم وخلاصه اونروز دوش گرفته بودم ویه روسری خوشگل وچادر نماز و درحین صحبت هی میدیدم این الدنگ!! بدجوری بهم زل زده!! وهمش سوالای مزخرف بیربط ازم میپرسه خلاصه بله متوجه شدیم که این اقا میخواهد باماازدواج بنماید!! منم که هنوز تااین سن تجربه عشق نداشتم وفقط تو رویاهام به یه مرد خوش تیپ خوش قیافه همه چی تمام فکر میکردم.. اینا اقا هرروز اومدن وسریع هم جواب میخواستن.. هیچی دیگه خیلی حالم بد بود مخصووصا که ازدیدن این عمه زاده مادر که بدجوری این اخیرا به ما زل میزدن!سعی کردم قائم بشم وخودمو درمعرض دید قرار ندم.. اما باتوجه به مشکلات فراوون خانوادگی بی پولی ها دعواها ی مادر وفحش وکتک کاریها ونیز طعنه های بی پایان اشناها درو همسایه مبنی براینکه سن ازدواجشون داره میگذره و بعضی ادمهای بی شعور که میگفتن هیچکی سراغشون نمیاد!! مادر خیلی اصرار داشت که من بله بگم..تا ثابت کنه که دختراشو میخوان!!! خیلی مزخرفه نه؟ مادرم خیلی تواین زمینه بی اعتماد به نفس بود!! فقط میخواست به همه نشون بده که دخترش رو گرفتن!! منم که خیلی ناراحت و داغون بودم ..میخواستم بله بگم و تو دلم خودم رو یه قربانی احساس میکردم که مجبوره ازهمه ارزوهاش چشم پوشی کنه.. خلاصه بعد مدتی مخالفت و گریه وافسردگی واینا راضی شدم ولی چه جوری به حدی افسرده بودم که انگار مرده بودم.. پدر هم طبق معمول همیشه طرف رو نمیپسندید..ولی به خاطر حرفهای مادرم که دیگه نمیتونم تحمل کنم شکمشونو نمیتونم سیر کنم تحمل طعنه وکنایه ندارم و.. گذاشته بود به تصمیم خودم!! راستی بابای من خیلی خوش تیپ و قیافه بوده وهست اینه که حالا حالاها مردی به دل ما نمی نشست چون منتظر مردی بودیم که خوش تیپ تر ازبابا باشه!! خلاصه اقا اینا هم بدجوری مصر بودن وتند سریع جواب میخواستن. یه نمه هم جواب مثبت ازمادرگرفته بودن.. مادر بعد اینکه بله رو ازطرف خودش داد تازه به خودش اومد ودید که من چقدر داغونم وحالم خرابه اینه که مجددا زنگ زد وگفت دختره راضی نیست.. حالا بیا به اینا حالی کن که نه از اولم راضی نبوده!! هی اصرار پشت اصرار که دخترت راضی بود یکی زیر پاش نشسته ومنصرفش کرده!! یکی با پسر من دشمنی کرده !! شما باید دشمن منو بهم معرفی کنید ببینم کی نمیخواد پسرمن سروسامون بگبره وازین مزخرفات.. خلاصه بساطی داشتیم با این مورد.. که خدا روشکر یکی پیدا شد رفت دست این مادر وپسرو گرفت خودش گفت میخوای دختر یه ادم بی قید وبی مسولیت و نمیدونم نه خرجی واسه بچه هاش میکنه نه میتونی روش حساب کنی نه جهیزیه داره به دخترش بده !! بیا من دختر مثل دسته گلمو بهت بدم وخلاصه ایشونم به این صورت شرشون ازسر ما کنده شد!! بله دیگه ایشون اقا دامباد شدن مارو هم دعوت کردن.. راستی یادم نرفته بگم وقتی خبر این خواستگارتو فامیل پیچید یه زن عمو داشتم به همه میگفته امکان نداره این پسرایندختر رو بخواد مگه خل شده پسر یه کارخونه دار بیاد اینو بگیره .. هیچ کس اینو نمیگیره!! تازه دختر عموم بهم گفت واقعا قلانی تو رو میخواست ؟چرا قبول نکردی؟ بهترین موقعیت بود واست ممکنه دیگه خواستگار نداشته باشی!! دختر عمو نامزد داشت منم قشنگ بهش گفتم نامزد تو خوشگله یا زشته؟ گفت خیلی زشته!! گفتم ازنامزد تو هم زشت تر بود باورت میشه؟؟؟؟؟ حالا کارخونه چیه؟عبارت ازیک مغازه نان فانتزی!!! ملتفتین دوستان من خواستگار کارخونه دار داشتم؟!! الته مادر ما هرگز اجازه نداد ما تو هیچ مراسم عروسی اینا شرکت کنیم.. خوب حقم داشت نه لباسی نه پولی واسه کادو داده وخرجای دیگه ازیه ورم تحمل زخم زبونها ونیش وکنایه های یه مشت ادم عقده ای نادان وبی فرهنگ که فکر میکنن همه هنر زن ودختر اینه که رودتر بگیرن و ب ک ن ن ش!! ببخشید بی ادبیه ولی خیلی یاد اونروزها حرصم رو دراورد!! فعلا اینا رو بخونید تا دراسرع وقت دوباره اپ کنم.!! جایی اگر مبهم بود بگبن توضیح بدم اخه من معلمم

همچین خاله ای وهمچین مادربزرگی دارم من!!!

همچین خاله ای وهمچین مادربزرگی دارم من!!!

ازخاله بیشتر خواهم نوشت..

چون ازش خیلی رنجیدم..

هنوز هم به زندگی من حسادت میکنه ولی هرقدر ازش دوری میکنم بهم خودشو میرسونه وسعی داره ازارم بده که نمیتونه الان چندین ساله جوری برنامه ریزی کردم که منو ندیده ..

بچه که بودم کلی اذیتم کرده کتکم زده مداد رنگیمو شکسته ...دختره گندهخ خوبه خالا هم سنش نبودم!!!

خاله من کمی زشت بود و باایینکه خانم دکتر بود خودشم نوزده سالگی عروسی کرده بود امابا همسرش کلی مشکل داشت چون همسر اینو نمیخواست و به اجبار باباش با خاله ام عروسی کرده بودخیلی عقده ای بود و مخصوصا به من که ازش زیباتر بودم خیلی حسادت میکرد..
یادمه من اول ابتدایی بودم ایشون سوم راهنمایی بود باهم یه جا بودیم چند تا خانم به مادربزگم گفتن نوه ات خیلی خوشگلتر ازدخترته حتما حسودی نوه تو میکنه این دختر!!
مادربرزگ نازنینم برگشت گفت :عوضش دختر من بابای حسابی داره که بهترین زندگی رو واسه دخترش فراهم کنه اما بابای معتاد این ده سالش نشده اینو به یه پیرمرد معتاد شوهر میده!!
بله دوستان همچین مادربرزگی دارم من..

تو خونه مون عروسیه

نو خونه مون عروسیه!!!

عزیرای دلمنیشخند

خدمتتون عارضم که نقش بابای ما این وسط چی بود!!!

پدر جان ما نسبت به خواستگار حساسیت فوق العاده ای داشتن درحد اینکه این طرف میخواد به دختر من ت جا و ز نیشخند کنه واینه که تا زمانیکه دایی جان وارد معرکه نشدن خواستگارهای ما خواهرها که کم هم نبودن به هرروشی ازخونه توسط پدر جان به بیرون پرت میشدن!!

شایدم پدرجان این سیستم رو اتخاذکرده بودن که مانع مصیبتهای بعدی اعم ازخرید ومهمونی و جهیزیه وخلاصه هزار جور کوفت و زهرمار دیگه بشن!!!

دایی جان پس ازدعواها وبحثهای مفصلی که با پدر داشتن وکلی حرفها ودعواها بالاخره پدر جان رو قانع کردن که وقت ازدواج دخترهات میگذره واگر دیر بجنبیم مثل بزرگه میترشن و خلاصه پدر جان رو تهدید هم کردن

به این صورت که میخوای جلوی همه جار بزنم کدوم دخترهای فامیلت رو بچه شو سقط کردم وپرده شو دوختم ها میخوای برات بشمرم؟میدونی که تو خیلی بیعرضه تر ازفلان فامیلت هستی؟

بد بخت تو خونه ت هیچی پیدا نمیشه یه چایی تلخ نداری بزاری جلوی مهمونت!!!

این دخترها ازگرسنگی و ...میرن خودشون میفروشن!!

الان سنشون کمه تر وتازه هستن ممکنه کسی بخوادشون اگه سنشون کمی بالاتر بشه مثل شیرین !! میشن ها!!! هیچکی سراغشون نمیادا!!

خلاصه بله نمیدونستن که همین شیرین بهترین خواستگار ممکنه رو داره!!!ولی حیف که نمیتونه رو کنه!!

گاهی به دعوا وگاهی به دوستی!!

پدر جان بعد کلی دعوا ومرافعه راضی به ازدواج دختران شدند!

بااین جمله که اقای دکتر من هیچ کاری باتو ندارم همه شون مثل دختر خودت !ریش وقیچی هم دست خودت!! من هیچ دخالتی نمیکنم حتی اگر همه شونو بریزی تو تنور وبسوزونی من نمیگم چرا!!

بله خواستگارهای خواهر جونی اومدن ..

بابای ما که کلا تو قیافه واصلا لب ازلب باز نمیکنه!!

بابای پسرهم که چون پسرش کار درست وحسابی نداره و کم سنه یه نمه تو قیافه بود که با تهدید دایی جان رو به خواستگار که بلندشو کاسه کوزه تونو جمع کنین دیگه هم سراغی ازاین دختر نگیرین پسره که خیلی خاطر خواهر مارو میخواست نزاشت پدرش مخالفتی کنه!!

مامان پسره ازین خانمهای سنتی که میخواسته حتما خودش چادر چاقچور کنه و صد تا دختر ببینه تا واسه پسرش پسند کنه !! اینم تو قیافه بود..

اما چون خواهر نازم خیلی خوشگل بود وچشمشون گرفته بودش صداشون درنیومد!!

حالا تو نگو خواستگار خواهرم یه داداش بزرگتر ازخودش داره که مهندسه وهنوز ازدواج نکرده..

منم که دختر خیلی خانوم و خوشگلی بودم  تو همون خواستگاری خواهرم مادر خواستگار منو هم پسندید وقرارشد پسر بزرگه رو بیارن من  و اون باهم اشنا بشیم!!

خانواده خواستگار خواهرم نسبتا روشنفکر بودن وباباش کارمند سفارت بوده!!

خلاصه دایی وخاله بهم گفتن خودتو جمع میکنی مثل ادم رفتار میکنی تا بلکه بتونیم تو رو هم به پسر بزرگشون بندازیم!!

نمیدونم چرا اینقدر منو تحقیر میکردن وازنظرشون من اینقدر بنجل بودم که حتما باید منو به یکی مینداختن!! وکسی حاضر نمیشد با طیب خاطر خودش منو بخواد!!

طفلی خواهر م به حمایت ازمن گفت شیرین تا حالا هزار تا خواستگارداشته!! خودش نخواسته عروسی کنه!!

خاله دریده من حمله کرد سمتش خفه شو دروغگو کو خواستگار کدوم خواستگار ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟