زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

تو خونه چه خبربود؟

عرضم به حضور شما من یک عدد دایی جان دکتر ویک عدد خاله جان دکتر داشتم که مطبشون پایین یود!!نیشخندخونه شون بالاشهر!!!نیشخند

اینا علاوه بر طبابت معمولی تو کار حفظ ابروی مردم بودن وبه شغل شریف سقط جنین نامشروع و  پرده دوزی مشغول بودن که هم درامد بسیار بالایی داره هم رضای خلق الله رو داره..

عرضم به حضور شما این ادمها به قدری ازین کارها کرده بودن مخصوصا تو خانواده های فقیر بی سرپرست وبدسرپرست که دقیقا تصورشون ازدخترهای خواهرشون یعنی ما هم همین بود!!!

یعنی تصور داشتن اگر دراسرع وقت شوهری واسه خواهر زاده ها جفت وجور نشه کارشون به سقط وپرده دوزی میکشه..

درحالیکه مادرمون مارو دخترهای خیلی خوب ونجیبی بار اورده بوداینقدر که خدا شاهده من با وجود عاشق بودنم هنوز نمیدونستم زن ومرد چه رابطه خاصی  باهم دارن!!!

باورتون میشه بعد ازدواجم فهمیدم؟؟؟؟؟؟؟؟چقدرم ازنظرم کار کثیف وزشتی بود !!!

چقدر همسر گرامی تلاش به خرج دادن تا من نادان رو تعلیم بدن!!

بله داشتم میگفتم من حدود نوزده بیست ساله بودم خواهرهام هرکدوم دوسال سه سال وچهار سال ازم کوچکتر بودن..

خواهر عزیزم که ازمن کوچیکتره قربونش برم پیش دانشگاهی بود طفلک..

تو فامیل تقریبا همه دخترهای همسن اون عروس شده بودن..

من که دیگه یه ترشیده حسابی به شمار میرفتم!!!

ازبس ازین واون طعنه وحرف شنیده بودیم واقعا گاهی شدیدا احساس ترشیدگی بهمون دست میداد..

خواهر عزیزم هم تحت تاثیرطعنه های قوم پدری و تلقینات دایی وخاله که الان دیگه ازشیرین گذشته واگه این دومی رو سریع تر شوهر ندیم میترشه وخلاصه ازین صحبتا!!

کلی ترسیده بود که نکنه اونم بمونه ودیربشه!!!

خلاصه بله قراربود واسه خواهرکم خواستگار بیاد یه جوون دیپلمه نوزده ساله!!!که خواهر جان ما رو تو مطب دایی دیده بودوپسندیده بود..

خواهر عزیزم بسیار بسیار بسیار زیباست!!(به سبک سینوهه) میخوام اوج زیباییشو بااین تاکید بهتون بگم..

خلاصه ازبس شنیده بود که ممکنه بترشه ومثل شیرین سن ازدواجش بگذره بااینکه حس خوبی نسبت به ازدواج نداشت اما طفلکی میخواست عروسی بکنه تا به سرنوشت من!!گرفتارنشه!!فقط عزیزدلم بابت اینکه قبل من عروسی کنه عذاب وجدان داشت!!

منم خوب یه جورایی بهم برمیخورد که انگار من دیگه وجودندارم نوبت ایشونه..

خلاصه جونم براتون بگه من فردای اون روز دانشگاه نرفتم وتو خونه موندم بچه ها هم تو مدرسه بودن درخونه رو زدن من بلند شدم رفتم ببینم کیه..

اقا من تا درو واکردم یه جوون رعنا!!! رودیدم پشت دره ازفامیلهای دور  که واسمون کارت دعوت عروسی اورده بود ..

کارتو با لبخندازش گرفتم وتبریک گفتم..نگو جوون رعنای عزیزتو همون نگاه اول عاشق شیرین ترشیده میشه وخیلی زود (باور کنید همون عصرش) مادرشونو فرستادن واسه خواستگاری ازبنده حقیر!!

اقا خبر اینکه من وخواهری دوم همزمان باهم خواستگار داریم به گوش دایی واینا هم رسید وبله تشریف اوردن خونه که حتما باید بله رو بگی واین لطف خدا بوده!! که واست تو این سن خواستگاربه این خوبی بیاد!!!(یکی بیاد منو جمع کنه) باور کنید دارم مینویسم عقم میگیره ازشدت بی فرهنگی این ادمهای مثلا تحصیلکرده...

خلاصه خواهرکم هم خیلی خوشحال بود که باهم ازدواج میکنیم ودیگه بابت اینکه قبل من عروسی کنه نگرانی نداشت..

خواستگارهای اینجانب اومدن اقا ایشون جوون خودساخته ای بودن فوق لیسانس بودن باباشون فوت کرده بود نه تا خواهر داشتن و همه رو ایشون باید سرو سامون میدادن ..

ضمن اینکه ازنظر ظاهری یه پسر قدکوتاه حدودا صدوپنجاه قد داشتن با قیافه ای که اصلا به دل نمی نشست..

خلاصه من دیدم حاضرم بترشم ولی اینجوری ازدواج نکنم.. ولی ناچارشدم یه جلسه باهاشون صحبت کنم..

خلاصه ضمن صحبت ایشون حرفو به مشائل زناشویی کشید که من خیلی بدم اومد وبلند شدم وبهشون گفتم من اصلا نمیخوام باشما ازدواج کنم .. ایشون هم  که ازناحیه دایی جان مطمئن شده بودن که من ازخدامه  فکر میکردن لطف کردن اومدن خواستگاری ..

خلاصه همه چی بهم خورد ..

حالا یکی این خواهر ما رو جمع کنه که نشسته به گریه زاری که چرا درست نشد وحالا من چیکار کنم وکاش تو اول ازدواج میکردی..

هرچقدر بهش میگفتم بابا خواهرکم قربونت برم به خدا حرف مردم مفته اگه بتونی تحمل کنی این شرایط سختو درستو بخونی مطمئن باش میتونی ازدواج بهتری داشته باشی ولی مگه به خرجش میرفت..

ولی چیزی که تو دور وبرش میدید خلاف این بود!!

خوب طفلک میدید تو فامیل ومحله همه همسن وسالهاش عروس شدن وبچه هم دارن!

اینه که حرف منو باور نداشت..

هنوزم تو اون محله ها دخترا تو سن چهارده پانزده سالگی عروس میشن فکر کنین منی که بیست دو سه سالگیم عروسی کردم چه ترشیده ای به حساب می اومدم!!!

مخصوصا که خاله اینا تو گوششون خونده بودن که شیرین چون خودش مونده وترشیده نمخواد شما عروسی کنین وبرین خونه خودتون واسه خودتون خانومی کنین!!!

حالا من بااین بار عشق بزرگ تو دلم واین شرایط چیکار کنم..

خانواده رضا تازه میخواستن با ما رفت وامد کنن جهت شناخت بیشتر!!!

خلاصه خواهر رو کلی نوازش کردم که عزیزم اگر واقعا احساس میکنی باید حتما زود عروس بشی واگر بمونی دیر میشه من حرفی ندارم خیلی هم ازخدامه تو زود عروسی کنی مطمئن باش نه تنها ناراحت نمیشم بلکه خوشحالم میشم و واست ارزوی خوشبختی میکنم..

دوستای عزیزم ادامه تو پست بعدینیشخند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد