زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

عروسی خواهر جان..

بله دوستان تابستون تموم شد ..

البته با حواشی فراوون که عروس شدن سه تا خواهر کوچکم اهم اونا بود..

شهریور ماه هم خواهربعد من مراسم عروسیش برگزار شد!!

خدا میدونه چقدر سختی کشیدیم..

حالا میبینم اون طفلکی هم کم عذاب نکشید..

از یه طرف وضعیت خانواده خودمون ازیه طرف رفتارهای زشت وازار دهنده دایی وخاله ومادربزرگ..وازیه طرف شیطنتهای بیش ازاندازه دو برادر کوچکم وازطرفی دیگه فحشها وکتکهای دائمی پدرم درجواب کمترین اعتراض یا حرفی..

واز طرف دیگه یه دختر خام بی تجربه که هیچ چیز اززندگی وعروس شدن و مادرشوهروخواهرشوهرنمیدونست..

فکر میکرد فراره دوستش داشته باشن همه جوره هواشو داشته باشن  وخوشبختی رو که تا اون لحظه نداشته بهش بدن..

این خواهر خیلی اول زندگیش سختی کشید ولی الان خداروشکر زندگیش خوبه رو به راهه..

شاید من وضعم خیلی بهتر بود که به اینده امید داشتم..

هنوز ته دلم ارزو میکرم رضا برگرده منو ازین وضعیت نجات بده..

بهم بگه تو لیاقت اینو داری که عروس من بشی. من تو رو باهمین شرایطت به همه دنیا ترجیح میدم..

گفتم که خوانواده داماد خیلی اهل تجمل واین که خودشونو به رخ همه بکشن بودن..واین بود که واسه عروسی باغ اجاره کردن چیزی که تو اون زمان هنوز باب نشده بود وخیلی ها هنوز تو خونه شون مراسم برگزار میکردن..هنوز تالار ونمیدونم اینا بسیار کم بود وازمابهترون مراسماشون رو تالار وباغ اینا میگرفتن..

بله منو ول کنین بزارین ازخواهر بگم..

من واسه خودم مشغولیت درست کرده بودم ازاول صبح تا اخر شب!!

وضعیت شبهام هم که گفتم دیگه مشغول بازی باکنترل دستگاه سی دی واون دوتا بازی مزخرف!! که اون زمان واقعا خودمو باهاش مشغول کردم...

حالا خانواده داماد اومدن خواهرو بردن واسه خرید عروسی وبراش لباس وچمدان ولوازم ارایش هم خریدن..

ماهم صد تومن جور کردیم به خواهر دادیم وایشون هم واسه داماد یه چیزهایی خرید...

یه کت وشلوار یه چمدون یه کفش پیراهن یه سشوار حوله ونمیدونم کرم بعد اصلاح وازین قرتی بازیها.البته دست داماد جان درد نکنه سعی کرده بود همش ساده وارزون بگیره چون کمی تا قسمتی متوجه وضع ما شده بود البته نه کامل...

 بعد خواهر جان ما وسیله هاشو اورده بود خونه تا موقع عروسی..

البته خوب خانواده داماد هم همچین تو خرید دست ودلبازی نکرده بودن...

بماند ما هم خرید هارو برسی کردیم وکلی شوخی واینا هم کردیم..که مثلا خوش باشیم

اما مادر انگار عزادار بود!!!تازه یاد برادرای جوونش که تو تصادف کشته شده بودن افتاده بود!!!بابا مادرمن سی ساله اونا مردن تو الان یاد اونا افتادی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یکی نبود بگه اخه مادر من اونا هم زنده بودن لنگه همین دایی هایی بودن که اینقدر خون به دل ما میکنن!!!

خلاصه مطلب اینکه مادر تو عالیترین شرایط همیشه بهونه ای داره تا خیلی ببخشید گند بزنه به شادیهای  الکی که واسه فرار ازبار غصه ها خودتو باهاش مشغول میکنی...

بعله !!

این برادرهای ما هم که گفتم خیلی شر شیطون وشلوغ بودن طفلکی ها خوب بچه هم بودن..دوازده سیزده ساله!!

اینا چون خواهر شبا چمدونشو قفل میکردعصبانی بودن ونصفه شب بلند شده بودن قفل چمدونشو شکسته بودن وحسابی خدمت وسیله هاش رسیده بودن!!

یعنی واقعا بچه ها چقدر دنیاشون بی فکرانه هست.

هرچند خیلی هم بچه نبودن ولی صرفا به خاطر اینکه دق دلیشون دربیارن اینجوری کرده بودن...

خواهر ما هم که دستش به جایی بند نبود وازترس اینکه چندروز مونده به عروسی اگه خانواده داماد این چمدانو ببینن که قفلش وزیپش شکسته واینور وانورش خراش داره چه بلایی سرش میارن دراقدامی بچگانه به دایی گفت که تادایی یه فکری بکنه...

بله دایی جان هم اومدن ونصفه شب ما تو خواب بودیم که یهو ازدیوار پریدن مثل دزدها وگلوی این دو تا بچه رو تو خواب گرفته بودن ومثلا میخواستن بترسوننشون..

اجاق روروشن کردن وبعد کتک بچه ها می خواستن داغ هم بکننشون....

پدر هم طبق معمول نبود و میدون برای جولان دایی ازاد!!

این دو تا پسر عزیزکرده مادر بودن واگه همه دنیا رو به اتش میکشیدن مادر نمی زاشت کسی بالا چشمت ابروئه بهشون بگه..

این دوتا برادر کوچولوی من منو هم خیلی ازار دادن!!وهیچ وقت مادر اجازه نداده بود به عنوان خواهر بزرگتر بالا چشمت ابروئه بهشون بگم..واسه خودشون تو اون خانواده داغون فرمانروایی میکردن..وهر کاری دوست داشتن میکردن...بااینکه دل خوشی ازین بچه ها نداشتم اما تحمل اینکه دایی بخواد کتکشون بزنه وداغشون کنه رو نداشتم..اینه که با گریه جیغ وبوسیدن دست دایی یه کم ارومش کردیم..ولی مادر ازخواهر بابت این کارش کینه به دل گرفت درحد کینه شتری وشروع کرد تو اون روزهای باقیمونده به ازار شدید روحی وروانی خواهر!!برادرای شیطونم هم که اوکی مادررو داشتن تو اون روزهای باقیمونده خیلی اذیتش کردن..

حالا مادرچیکارا کرد

مثلا چادرعروسی خواهرو که اوردن تا مادربدوزه ..به زور راضیش کردم جلوی خانواده داماد ابرو ریزی نکنه وبیاد چادررو برش بزنه!!

وقتی اومد چیکار کرد؟تو اولین لحظه ای که چادرسفیدو انداخت سر خواهرم به جای هرگونه دعایی قشنگ دهنشو باز کرد وگفت الهی سیاه بخت بشی!!!چقدرم که ابرو ریزی نکرد!!

به خدا دیدم که خواهرم تو اون لحظه میخواست ازغصه بمیره!!

وچون خواهرم چند سال بعد ازدواجش خیلی تو سختی بود همش فکر میکرد چون مادرموقع برش زدن چادرروسرش نفرینش کرده هیچ وقت روی خوشی تو زندگیش نخواهددید!!

ای مادر چی بگم ازتو که گاهی روی بابا رو سفید میکردی..

برادرهام همش مسخره اش میکردن همش سربه سرش میزاشتن!! همش بهش گیر میدادن ..

یادمه درست سه روز مونده به عروسی خواهر جونم خواهر شوهرش تو خونه ما بود با یه لحن خیلی زننده ای به خواهرم گفت ببین لباسایی که ازخونه بابات داری رو قاطی لباسهای ما نکنی ها خریدهای مارو جدا بزار ...!!

یااینکه وقتی لحاف تشک خواهرمو دیدن قشنگ با کمال بی ادبی گفت این چیه دیگه چقدر سبکه ابروی مارو میبرین بااین کارهاتون!!!

ومن مادرو مجبور کردم دوباره لحاف تشک بندازه واسه خواهر واونایی که واسه خواهر بود رو واسه خودم نگه داشتم..

بعدا اونارو تو عروسی خودم بردم مراسم جهازدیدن هم نداشتم کسی هم میگفت اینا چیه راحت بهش مبگفتم به شما ربطی نداره!!

هر چند لحاف تشک خوب بودن وهیچم سبک نبودن..فقط زیادی کت وکلفت نبودن!!

خواهرم واسه اینکه نشون بده خودش کلی لباس واینا داره هرچی لباس من داشتم وازخواهروخاله هم گرفته بود تا یه چمدون کهنه که تو خونه داشتیم رو پر کنه وبا خودش ببره که نگن فقط ما براش لباس خریدیم ..

بله ظهر داغ تابسون بود وکلی لباسها رو تو حیاط شسته بود ومن متوجه شدم که تمام دست وبازو وصورتش سوخته زیر افتاب..یه کم سرش غز زدم وبهش گفتم بره تو خونه وسریع پمادزینک اکسید براش مالیدیم وسعی کردم پوستش بهتر بشه ..

بعد طفلکی نگو خیلی گرسنه شده بوداومد توخونه ومن بقیه لباسها رو شستم وپهن کردم ووقتی داشتم ازگرسنگی هلاک میشدم دیدم واسه همه املت درست کرده ودعوتمون کرد بیاییم دور هم نهار بخوریم..

دور هم نشستیم واسه خوردن اون املت کوفتی!!که بازبرادرم بهش گیردادازبابا ومادر یاد گرفته وفحشهای خیلی زشت واینا به خواهر میگفت که میخوای بری فلان وفلان و..

خواهر هم عصبانی شد وسرسفره باهم درگیر شدن که یه دفعه دیدم قشنگ  کارد میوه خوری ازین لیزری ها روکه تازه مد شده بود خیلی هم تیز بود بلند کرده ومیخواد بزنه به صورت خواهرم!!

که طی یک اقدام فردین بازی!!!دستمو اوردم جلوش تا بگیرم ولی دیگه دیر شده بود وکارد فرو رفت پشت دستم و یه زخم عمیق تو دستم ایجاد شد!!

اول نفهمیدم چی شده ولی یه دفعه که خون فوراه زدازدستم مادرو صدا کردم ودیگه ازهوش رفتم!!!

راستی همیشه برامن جای سواله تو فیلمها نشون میدن طرف پاش قطع شده وبازم داره به مبارزه با دشمنش ادامه میده!! چطوریه اخه من با یه زخمی که هشت تا بخیه برداشت بیهوش شدم..

وقتی به هوش اومدم مادرداشت منو میبرد درمانگاه...ومدام هم به من وبه زمین واسمون واینا فحش وبدوبیراه میگفت..

اصلا نمیدونست ماجرا چیه وفکر میکرد من با پسردسته گلش درگیر شدم وتقصیر من بوده همه چی!!!

بله عزیزانم..پزشک درمانگاه که یه انترن خیلی جوون بود دستمو برام بخیه زد.. وکمی هم ناشیانه هنوز جای اون زخم رو دستم هست!!!

تازه همش هم شک کرده بود که من ازین دخترهای خیابونی هستم وتو پارک واینا دستم زخمی شده!!

هی میپرسید تو پارک اینطوری شدی..؟؟؟؟؟؟

چون تو اون حول ولای دعوا مادرچیزی پیدا نکرده بود تن من کنه با یه مانتو وشلوار خیلی کثیف وکهنه ورنگ رو رفته ویه روسری بدرنگ منو رسونده بود درمانگاه دکتره اینطوری فکر میکردمن گفتم تو خونه اینطوری شدم ولی عاقل اندر سفیه نگاهم میکرد که یعنی خودتی!!!!

البته روز بعد که واسه عوض کردن پانسمان دستم که خودم شیک وپیک رفتم براش قصه سرهم کردم که تو مراسم چیدن چهیزیه خواهرم اینه کنسولش افتاده وشکسته ومن تا خواستم جلوی ریختن شیشه ها رو بگیرم یکیش اینطوری رفته تو دستم!!

عرضم به حضور شما توهین نشه به قشر پزشکان محترم و باشرف ولی این انترنه یه ادم هیزی بود واسه خودش که تا منو میدید یه لبخند وچشمک میزد ومی اومد سراغم که خوب بزار ببینم دستت چطوره!!وباور هم نکرده بود دروغ منو ونمیدونست قضیه زخم دستم چیه اینه که فکر میکرددختر ولگردی باشم و با چند تاچشمک بهش پا میدم..

منم تو راه برگشتم یه درمانگاه دیگه پیدا کردم ودیگه واسه پانسمان اونجانرفتم!!!

اهای اقای دکتر اگه اینجارو میخونی بدون که خیلی بدی!!!

اون سوگند نامه بقراطت هم بخوره تو اون مغزسرت!

واینجوری بود که من تو مراسم عروسی خواهرم با دست پانسمان شده حضور داشتم..

وبرادرم که کمی تا قسمتی ازکارش پشیمون بود ..ومن که تا چند سال باهاش حرف نمیزدم..هنوز هم باهاش سرسنگینم...

بهش هم گفتم تا زمانیکه جای این زخم تو دستمه محاله فراموش کنم باهام چیکارکرده توقع اینکه من خیلی دوستش داشته باشم ازم نداشته باشه..

البته همیشه درحد معمولی باهاش حرف میزنم.کاری ازم برمیادبراش میکنم ولی هرگز بابت زخم دستم دلم باهاش صاف نمیشه .ووقتی به این فکر میکنم که اگه من دستمو سپر نکرده بودم ممکن بود این زخم تو صورت خواهرم باشه!!!یا به چشمش اسیبی بزنه !! واقعا نمیتونم ازش بگذرم ومثل یه خواهر مهربون باهاش گرم بگیرم..

اهای پدرهایی که همش تو خونه با چاقو زن و بچه هاتونو دنبال میکنید اهای مادرهایی که جنگ ودعوا کتک هاری بخش همیشگی زندگیتونه ممکنه بچه دوازده ساله تون اینجوری چاقو کسی بکنه ها!!!

ازمن گفتن!!

هرچند فکر نکنم دیگه ازین مدل خانواده ها تو تاریخ هم وجودداشته باشه..

یه مسئله دیگه هم که خیلی رو مخ ما بود کنترل بیش از حدخانواده بودروی روابط خواهر ونامزدش..

مادربزرگ دیوانه من همش میگفت نزارین یه لحظه هم باهم تنها باشن چون ممکنه فلانش کنه ودیگه باهاش عروسی نکنه!!!اهان خواهرجان که چند تادرسشو افتاده بود تو مرداد ماه واسه امتحان که میرفت نامزدش میخواست ببردش وبیاردش که خانواده موافقت نمیکرد!!ومادر همیشه باید میرفت دنبالش..

یه بار که داماد ازین وضع عصبانی شده بود رفته بود خواهرو برداشته بود برده بودش بیرون تو پارک و بهش گفته بود من شوهرت هستم اگه بخوام باهات هرکاری هم بکنم حق دارم..

واینطور نیست که خانوادت فکر کنن خیلی زرنگن واصلااینکه مگه من حیوونم که منو اینجوری کنترل میکنن که یه لحظه هم باتو تنها نباشم وازین حرفها!!!

خلاصه که وقتی مادربزرگ فهمیدشروع کرد که برده اینو فلان کرده و ابرومون میره حالا شب عروسی ودستمال خ و ن ی و فلان..

مادرشوهرش حتما برش میگردونه!!!

وتوپو انداخته بود زمین طرف داماد!!

فکر کنید چه جو کثیف ومزخرفی تو خونه مون حاکم بود..

به تنها چیزی که فکر نمیکردن  تشکیل یه زندگی بود وزوم کرده بودن رو روابطی که ممکنه بین دوتا جوون هفده ونوزده ساله باشه..

نگو اقا این داماد ما یه مادربزرگ پیردهاتی داشته لنگه مادربرزگ ما و به مادربرزگه گفته که ما رسم داریم وباید شب عروسی اون دستمالو ببینیم!!

ولی ما باور نمیکردیم..

همش فکر میکردیم مادربرزگ ازخودش درمیاره!!

اقا وقتی تا حدودی مشخص شد که بله همچین چیزی هست..چندروز  مونده به عروسی داماد ما با خواهر دوتایی رفته بودن دکترزنان وگواهی مربوطه رو دردوبرگ گرفته بودن وچون واقعاازدست رفتارهای مادربزرگ خسته شده بودن(البته میدونم کارشون خیلی زشت وبچه گانه بوده ولی توجه کنین که اینا خیلی کم سن وسال بودن)اورده بودن برگه گواهی ب ک ا رت رو کوبیده بودن جلوی مادربزرگ که ببین ودیگه اینقدر اذیت نکن..

ولنگه دیگه برگه رو برده بودن کوبیده بودن رو صورت مادرداماد!!! که مادرداماد مدتها سر همین کار خواهرمو ازارداد!!درحالیکه خواهر من مقصر این قضیه نبود وپسرک خودش داغ کرده بود!!!

حالا ازشب عروسی شون بگم که بله داماد ما همونشب عروسی کارو تموم کرده بود ولی وقتی مادربرزگه اومده بود دستمال رو ببینه باهاش درگیر شده بود که برو پی کارت وبه تو ربطی نداره که زن من چطوری بوده!!

مادربزرگه هم داد وبیدادکه کادوی منو پس بده ورنجیر وپلاک الله که بهشون داده بود رو پس گرفته بود وبه قهر رفته بود!!!وقتی ما فردای عروسی رفتیم دیدن خواهر(باز توجه داشته باشید منو که یه دختر بودم واصولا زیاددرست نبود تو همچین ماجرایی شنونده باشم به قول خودشون برا نشون دادن به اقا مهندس همراه خودشون میکشیدن)

که اقا ما رفتیم وبا استقبال خانواده داماد روبرو شدیم الا مادربزرگ داماد که قهر کرده بود ونیومدوگفت که ما که  چیزی ندیدیم!!همچین بفهمی نفهمی خواهر ومادرداماد هم ازینکه ازفیض دیدن همچین چیزی محروم شدن یه کمی تو لک بودن!!

(چقدر خدارو شکر کردم که طفلک مهندس رو جواب کردم وگرنه قراربود منم عروس اینا باشم)

خلاصه دوتا خاله من ومادربزرگم رفتن سروقت خواهرم که هم به خاطر خستگی عروسی وهم به خاطر اولین رابطه توام بااسترسش حال مساعدی نداشت گیر دادن که باید دستمال رو بدی ببریم نشونشون بدیم...

وخواهر که که بااون حال زارش میگفت به خدا فلانی منو میکشه باهم قرارگذاشتیم به همه بگیم تو این کاردخالت نکنن!!

ولی مگه به خرجشون میرفت شروع کردن اتاقو گشتن وخلاصه چمدونو باز کردن و شی مذکوررو پیدا کردن!!!سبز

وبا وقاحت تموم (البته کمی هم بهشون حق میدم چون رفتار مادربزرگ داماد طوری بود که انگار دختر نانجیبی بهشون انداخته شده) دستمال رو اوردن تو جمع وتاکید کردن بیایین نگاه کنین بعدا حرف وحدیثی نباشه!!!

اونا هم هی روشونو میکردن اونور که وای نه فلانی اگه بفهمه مارو میکشه و.به ماربطی نداره ومسئله خصوصی زن وشوهره....

واینکه خواهر جان ما اینجوری شد که عروس شد..

گاهی با خواهر میخندیم که داماد که همون شب اول کارو تموم کرده بود مادربزرگ حق داشت نمیزاشت یه لحظه باهم باشین...

راستی به نظرتون این پست رمزی شدن میخواد؟

نظرات 1 + ارسال نظر
داوود چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ب.ظ

سلام آبجی شیرین
آپ کن دیگه.... ما منتظریم. تند تند بنویس . بگو باشههههه!!! مرسی
راستی من قصد نداشتم ناراحتت کنم که گفتم مادرت بددهنه. من برای نوشتن احساس همدردی ام سعی کردم با احتیاط از این کلمه استفاده کنم و چون تو استفاده کرده بودی من هم نوشتم. معذرت به هر حال همین که تو مادرت رو درک کردی ومیکنی و ازش کینه نداری و فقط دلخوری، اینها از طبع بلند تو حکایت داره. قالب وبلاگهات هم قشنگه.معلومه خوش سلیقه ای. آفرین آفرین آبجی

برادر کوچک تو
داوود

اون یکی وبلاگم رو بخون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد