زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

همچین خاله ای وهمچین مادربزرگی دارم من!!!

همچین خاله ای وهمچین مادربزرگی دارم من!!!

ازخاله بیشتر خواهم نوشت..

چون ازش خیلی رنجیدم..

هنوز هم به زندگی من حسادت میکنه ولی هرقدر ازش دوری میکنم بهم خودشو میرسونه وسعی داره ازارم بده که نمیتونه الان چندین ساله جوری برنامه ریزی کردم که منو ندیده ..

بچه که بودم کلی اذیتم کرده کتکم زده مداد رنگیمو شکسته ...دختره گندهخ خوبه خالا هم سنش نبودم!!!

خاله من کمی زشت بود و باایینکه خانم دکتر بود خودشم نوزده سالگی عروسی کرده بود امابا همسرش کلی مشکل داشت چون همسر اینو نمیخواست و به اجبار باباش با خاله ام عروسی کرده بودخیلی عقده ای بود و مخصوصا به من که ازش زیباتر بودم خیلی حسادت میکرد..
یادمه من اول ابتدایی بودم ایشون سوم راهنمایی بود باهم یه جا بودیم چند تا خانم به مادربزگم گفتن نوه ات خیلی خوشگلتر ازدخترته حتما حسودی نوه تو میکنه این دختر!!
مادربرزگ نازنینم برگشت گفت :عوضش دختر من بابای حسابی داره که بهترین زندگی رو واسه دخترش فراهم کنه اما بابای معتاد این ده سالش نشده اینو به یه پیرمرد معتاد شوهر میده!!
بله دوستان همچین مادربرزگی دارم من..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد