زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

اولین عشق من-دوران کودکی-

بچه که بودم خونمون تو یه روستای دورافتاده بود که مدرسه نداشت.. خانواده مادری بسیار اهل علم وتحصیلات بودن ومادرمنو با التماس فرستاده بود خونه مادرش تا درس بخونم وبیسواد نباشم... وچقدر سراین ازصبح تا شب منت سرم بود که توی بی لیاقت رو ازدهکوره اوردیم تا مثل زنهای دهاتتون بیسواد نشی... بماند که نقش من تو خونه مادربرزگ فقط وفقط حمالی وکاروخرید و.. بود... وصد البته کیسه بوکسی برای تخلیه عصبانیتهای همه اعضای خانواده ازجمله مادربزرگ پدربزرگ دو تا خاله راهنمایی ودبیرستانیم و دایی پشت کنکوری...ازین دو تا خاله یکیش مهندس شده ویکیش پزشکه. یادمه سال شصت وچهار شصت وپنج بود دوران اوج جنگ تحمیلی... مادربزرگ همیشه دغدغه قحطی داشت ازنون خریدن که همه به عهده من بود سیر نمیشد تا وقت پیدا میکرد منو میفرستاد نون بگیرم.. ونیز ایستادن تو صف خوار وبار کوپنی .. خیلی وقتها وقت مدرسه ام دیر میشد ولی مجبور بودم ازترس پدر بزرگ ومادربزرگ اینقدر تو صف بمونم تا نوبتم بشه.. تصور کنید من یه بچه هفت هشت ساله باید مایحتاج کوپنی میگرفتم ومی اوردم.. اینقدر این خاطره ایستادن تو صف نون وتخم مرغ ونمیدونم شکر وپنیر کوپنی ازارم میده. یه بار امتحان ثلث سوم یعنی خرداد رو به این خاطرازدست دادم.. چون خیلی درس خوندن برام مهم بودتو صف داشتم ازگریه خفه میشدم.. به هیچ کس هم چیزی نمیگفتم.. نگو یه اشنا منو دیده رفته به پدر بزرگ گفته وخلاصه کلی دیر شده بود که خاله اومد تو صف ودایی منو برد مدرسه.. تمام راه مدرسه رو با شدت گریه میکردم کتکها وفریادهای دایی هم که خفه شو کارساز نبود احساس میکردم اگه امتحان ندم دیگه قابل جبران نیست..وحتما نابود میشم بالاخره رسیدیم مدرسه.. دایی یه بهونه ای جورکرد وخلاصه کلی ادا واطوار که وقت امتحان گذشته نمیشه . خلاصه منم که مثل مادرمرده ها زار میزدم.. بالاخره دل معلممون به رحم اومد ومن امتحان دادم.. به ده دقیقه نکشید که جواب همه سوالها رو تند نوشتم و معلمم دست به سرم کشید ووخلاصه بله با اونوضع بیست گرفتم.. به بچه های الان تا یه ذره تندحرف میزنی میگن دچار استرس شدیم و امتحانمونو خراب کردیم!!! بله دوستان گفتم مادربزرگ خیلی نون دوست داشت!! ومن بیشتر اوقات زندگیمو تو صف نون بودم.. تو اون سه سالی که پیش اونا بودم!! نونها رو تو اتاق بزرگ وسردی که محل تنبیه منم بود خشک میکرد وروهم میچید... چقدر سختم بود همیشه جلوی نانوایی به نوبت وایسم.. یه لواش پزی بزرگ بود شایدم من بچه بودم بزرگ می دیدم.. زنهایی که با ک و ن شون منو کنار میزدن ونوبتمو میدزدیدن... کارگرای نانوایی که که با همه کودکیم نگاههای هرزه شون ازارم میداد... تو روزهای سرد زمستون میرفتیم تو نانوایی ونوبتی می ایستادیم... چقدر برام سخت بود تحمل بوی نان امیخته بابوی عرق کارگرا بابوی بدن زنهایی که با جسم کوچولوم تو ب ا س ن شون گم میشدم... یکی ازکارگرا پسر هفده هجده ساله ای بود که قیافه معنوی وروحانی عجیبی داشت!!!! نخندینا راست میگم دقیقا قیاقه شهیدارو داشت چشمهای درشت ریش وسیبل مشکی صورت سفید و... منو شناخته بود فهمیده بود چقدر اذیت میشم تو نانوایی... تا منو میدید بهم اشاره میکرد همونجا وایسا پولمو نگاه میکرد اگه ده تومن بود بیست تا واگه بیست تومن بود چهل تا نون برام سریع کنارمیزاشت میومد تو زنبیلم میزاشت و بهم میگفت بدو برو خونتون... چقدر تو عالم کودکی وقحطی محبت بهش دلبسته بودم... یه بار به شاطر به شوخی گفت اذیتم نکنین به خدا میرم شهید میشم پشیمون میشین.. اون شب تا صبح تو رختخوابم گریه کردم... چندروزبعد واسه نون خریدن که رفته بودم بهم گفت اگه اومدی من نبودم نری تو نانوایی بمون بیرون شاطر صفر نونتو میده... ... خدا میدونه وقتی رفت من چقدر غصه خوردم هنوز یکی دو ماه ازرفتنش نگذشته بود یه روز که رفته بودم نونوایی دیدم درنانوایی بسته و اعلامیه شهید روش زدن. بله خودش بود شهید شده بود... اعلامیه اش اینجوری بود بسم رب الشهداوالصدیقین.. ای مادرغمدیده نداری خبرازمن کزگردش ایام چه امدبه سرمن من تازه جوان بودم واندرچمن دهر نشکفته فرو ریخت فلک بال وپرمن.. ............ شوک زده برگشتم به خونه. وقت ظهر که مدرسه میرفتم شروع کردم تو راه مدرسه گریه کردن زار زار.. واقعا غصه داربودم.. اینقدر تو مدرسه گریه کردم که تو کلاس معلم ازم هی پرسیدچی شده...؟ جوابی نداشتم بدم.. یه دفعه ازدهنم پرید :خانوم داییمون شهید شده وباززارزدم... خلاصه خانوم کلی تسلیم داد ودروصف شهادت گفت ومنو حسابی تحویل گرفتن.. سرصفم اعلام کردن وواسه شهادت داییم فاتحه و... ومنو به خاطر شهادت داییم یه مدت حسابی تحویل گرفتن! خلاصه معلممون با خانواده مادربرزگ اشنا بوده یه بار تو صحبتها به مادربرزگم میگه راستی تسلیت میگم ببخشید نفهمیدیم اقازاده تون کی شهید شده ومراسمتون کجاست واینا وشهادتش رو تبریک وتسلیت گفته.. مادربزرگ هم هاج وواج میمونه و... خلاصه معلمه میگه نوه تون میگفت ومادربزرگ هم میگن دروغ گفته واینا کلن به باباشون رفتن ودروغگو هستن هرچی سعی میکنین تربیتشون کنیم ذات خراب دروغگوشون رو نمیتونیم عوض کنیم.. چندین ساله سعی میکنیم باباشو درست کنیم نشده که هیچ حالا بچه هاش هم مثل خودش دروغگو و نانجیب ازاب درومدن!!! خلاصه همگی بسیج شدن تا من دروغگو رو تنبیه کنن.. دایی پشت کنکوری-که بعدا پزشک شد- که ادعای تربیت صحیح رو داشت ازم علت خواست که چرا دروغ به این بزرگی گفتم. تنها چیزی که تونستم بگم این بود که دایی درسمو نخونده بودم.. حلاصه حبس شدن تو حموم تاریک وبا اب سرد خیس شدن و شلنگ نوش جان کردن و ملقب به دروغگوی بی بته شدن نصیبمون ازعشق اول بود.. تومدرسه هم ابروم رفت فکر کنم.. بله ازون زمان به بعد من ملقب به دروغگو شدم!! حتی تا قبل ازدواجم هم کافی بود کمی حرفم با خاله جان متفاوت باشه که دوباره با جیغ وداد وکتک حمله میکرد سمت من :چرا دروغ میگی مثل بابات...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جالبه همه این ادمها الان میگن شیرین خیلی خوب بود!!خیلی صبور بود !! ما واسه تربیتش هربلایی سرش اوردیم تحمل کرد ولی تو روی ما نایستاد!! چون میفهمید قصدداریم ادبش کنیم که بدبخت نشه!!!که ادم بشه... این ازعشق اول من که شهید شد.. راستی به نظرشما یه پسرهفده هجده ساله چه حسی نسبت به یه دختر هفت هشت ساله میتونه داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ توجه خیلی زیادی به من داشت.. خدا واقعا رحمتش کنه ...خاطره خوبی ازش دارم.. خیلی هوای منو تو اون قحطی محبت داشت... سه سال پیش خانواده مادربزرگ موندم .. چقدر تو اون سالها عذاب کشیدم... خدایا کاری کن همه اون خاطرات بد ازذهنم پاک بشه.. یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟ یه خاطره دیگه از الطاف وعنایات مادربرزگ درحق این نوه دروغگو: تازه ازمدرسه که خسته وگرسنه برمیگشتم بوی غذا دیوونه ام میکرد وبدجوری دلم مثلا ابگوشتی که داشت رو اجاق غلغل میکرد رو میخواست .. حالا مادربزرگ چیکار میکرد..میرفت ازتو یخچال ته مونده انگور رو که ما بهش میگیم گیله!!!میاورد با اون نون لواش های کهنه خشک میزاشت جلوم ومنو مجبور میکرد بخورم .. وچقدر مظلوم وبی سروصدا بودم که بی هیچ اعتراضی وبا بغضی درگلو مجبور بودم اون انگورهایی که تهشون سیاه شده و وبدمزه شده بودن وبیشتر اوقات مزه کپک میدادن رو بخورم!!! بعد که اعضای خانواده شون دورهم غذا میخوردن من باید مینشستم ومیگفتم من غذامو خوردم..!! ازخوردن نون وانگور نفرت دارم!! اصلا لواش خشک شده حالمو به هم میزنه.. فقط نون سنگگ تازه میخورم الان.. هی مادربرزگ میدونم این روزها حالت خیلی بده وممکنه اخرین روزهای عمرت باشه ولی هرچقدر با خودم کلنجار میرم بیام ببینمت دلم راضی نمیشه !! ازمادربزرگ خیلی خاطره دارم. نمشه فراموش کنم اینه که مینویسم... فعلا تا بعد.. اهان راستی ماردبزرگ حسابی تاوان کارهاشو داد!! هرچندازشنیدن اینکه یه عروس بیسواد سطح پایین که حداقل زیبارو هم نبوده که نمیدونم چه جوری خودشو به دایی ما قالب کرد مادربزرگ دیکتاتورمن رو کسی بهش بالای چشمت ابروئه نمیگفت رو به شدت ازار میده وبارها باعث کتک خوردنش ازدست دایی شده.. وکاری کرده که دایی ازغذا خوردنم مادرش هم ایراد میگیره و اگه حرفی بزنه سرش داد میزنه که خفه شو هزار جور توهین تحقیر دیگه!!! که نمیزاره دایی دیگرمو حتی تو بستر مرگ هم ببینه.. بله دنیااینجوریاست.. ومیدونم که نوبت خود دایی هم خواهد شد.. ولی هرگز به این راضی نبودم.. وشنیدن این خبرها ازارممیده.. میخوام برم باهاشون حرف بزنم. میخوام برم داییمو نصیحت کنم!! ببینین به چه حدی رسیدم من!! به قول خوددایی.. وای دایی جان اخه شماها چرااینجوری هستین.. چرا اینقدر همو ازار میدین.. تا خانواده ما دم پرتون بودن همدیگه رو ول کرده وبدین وهمه چسبیده بودین به ما و همه جوره ما رو ازار میدادین.. حالا همدیگه رو لت وپار میکنین ازار میدین. به هم توهین میکنین..واسه هم خط ونشون میکشین .. اگه یکتون تو یه مراسمی باشه اون یکی نیست .......... حتی دم مرگ هم دلتون به حال هم نمیسوزه.. به خدا نمیخوام اینجوری باشه ..کاش کمی به خودتون بیایین..
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد