زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

احوال من بی تو

دوستان گلم بزارین براتون بگم حالم چه جوری بود بعد اینکه دیگه خبری ازرضا نشد..

ته دلم خالی خالی شده بود..انگار ازاسمون به زمین کوبیده شده بودم.انگار دیگه قرارنبود هیچ اتفاق خوبی بیفته ازشدت غصه میخواستم بمیرم..اصلا باورم نمیشد. تازه جرات ابراز کمترین ناراحتی رو نداشتم چون دقیقا تصور میکردن که به خاطر شوهر گریه میکنم یا ناراحتم.. یادمه سرنماز بودم هیچی ازنمازهام نمیفهمیدم فقط وفقط تو نمازهام رضا رو جلوی چشمم میدیدم فقط باهمه وجودم ازخدا اونو میخواستم.. مادرم اومد تو وبهم گفت رضا رفته با داییت حرف زده!!پسره ازازدواج باتو منصرف شده ودیگه نمیخوادت.. همه وجودم فرو ریخت اما خیلی بی تفاوت گفتم اشکالی نداره.. سجاده مو جمع کردم واومدم تو جمع خانواده!!

خواهر عزیزم که تا اون روز ندیده بود کسی واسش چیزی بخره کادوهایی رو که نامزدش خریده بود نگاه میکرد یه زنجیر وپلاک بود همش میبست گردنش وباز میکرد.. یه ساعت بود بسته بود دستش انگشتر نشون که اورده بودن ..

چقدرذوق داشت..

گفتم به به چقدر قشنگه عزیزم!ّ!

اومد طرفم با یه لحن غصه دار که انگار زنجیر وپلاک چقدر چیز مهمیه واسه من !!

با بغض گفت شیرین جان به خدا نمیشه وگرنه همه این چیزها رو میدادم یه تو!!

کاش اختیارهمه این چیزها رو داشتم همه رو به تو میدادم..

با اون حالم ازخنده روده برشدم من تو چه حالی بودم وخواهر چی فکر میکرد ..اینقدر که بهش برخورد وناراحت شد..

..

نمیدونستم باید چیکار کنم دور خودم میچرخیدم..

دور و برمو مرتب میکردم..

سعی میکردم همه فکر کنن این موضوع هیچ اهمیتی واسم نداره..

خدا میدونه تو دلم چه خبربود...

..........

یه چیزی تو اون روزهای سخت به دادم رسید..

بازی ........!!

ما تلویزیونمون ازاون توشیبای چهارده اینچ سیاه سفید بود!!

بعد من یه تلویزیون خریدم رنگی مارک شهاب یه دونه هم دستگاه پخش سی دی!!

این دستگاه دو تا بازی داشت با کنترل..

یکیش بازی مارو پله بود دیگری بازی تتریکس نمیدونم میدونید کدوم بازیه یا نه..

بله تا میشد ازصبح تا شب خودمو مشغول میکردم ..

کار میکردم...واسه روزنامه خبر تهیه میکردم.. اگه میشد پایان نامه ای چیزی پاکنویس میکردم.

اما بازم وقت داشتم..

اصلا مگه روز من شب میشد...

حالا شب می اومد مگه خواب به چشم من میومد..تا صبح بشه ودوباره روز شروع بشه هزار سال برام میگذشت..

تا اینکه این بازی های رو کشف کردم..

شبا که نمیشد فیلم دید وسروصدا کرد اروم وبی صدا دستگاهو روشن میکردم وشروع به بازی میکردم..

چشام میسوخت ولی ادامه میدادم..اینقدر که صبح بشه ودوباره روزم شروع بشه..

یه چندروزی اینجوری گذشت دیدم نه نمتونم دووم بیارم دارم از بار درد وغصه دیوونه میشم..با خودم گفتم باید برم سراغش باید بدونم چرا منصرف شده..

من که ازاول بهش گفته بودم ما به هم نمیخوریم..

چرا اصرارکرد چرا منی رو که یه کلمه با مردی همکلام نشده بودم اینجوری وابسته خودش کرد واینجوری ترکم کرد...؟؟؟؟؟؟

ولی هرچه سعی کردم نتونستم باهاش تماس بگیرم..

شماره شو میگرفتم بعد قبل برقراری رابطه قطع میکردم..

اینطوری نمیشه رفتم سراغ خواهرش..

ازدیدنم معذب شده بود. خیلی ناراحت بود .. اصلا نمیتونست تو چشام نگاه کنه...

جواب سلاممو داد وسرشو انداخت پایین ..

کنارش نشستم وحالشو پرسیدم..

حال مبین رو پرسیدم. براش ارزوی سلامتی و اینکه بچه شو به سلامتی به دنیا بیاره کردم..اصلا نمیتونستم چیزی ازرضا بپرسم ..

تا اینکه خودش گفت به خدا من نمیدونم چی شده به خدا رضا هیچی به ما نمیگه ازوقتی رفته با داییت صحبت کرده ازاین رو به اون رو شده ..اون روز که اومد ازپیش داییت بدون اینکه با کسی حرف بزنه رفت تو اتاقش ودرورو خودش بست .جواب هیچ کس رو هم نمیده..

دورورز با هیچ کس حرف نمیزدولب یه هیچی نمیزد.به زور بهش اب وشربت واینادادیم..

الانم که باز هیچی به هیچ کس نمگیه فقط میره سرکار وبرمیگرده خونه ..هیچی هم نمیگه اصلا ما نمیدونیم بین اونا چی گذشته اصلا بین تو ورضا چی گذشته..

سرم رو انداختم پایین حالا که قضیه به هم خورده دیگه نمیخواستم خواهررضا هم ازوضع ما چیزی بدونه..

چون رضا بهم گفته بود ازاوضاع شما ازاینکه پدرت چه جوریه ونتیجه تحقیق  ازدروهمسایه ها چی بوده چیزی به خانواده نگفتم .چون نمیخوام شخصیت تو پیش اونا پایین بیاد..

اینه که هیچی نگفتم..فقط گفتن من همون اول هم به شما گفتم من وخانواده شما اصلا به هم نمیخوریم اصرار اقارضا بود که ادامه بدیم.

بهم گفت تو دختر خیلی خوبی هستی مطمئنم هرچی هم که بوده تو تقصیری نداشتی واینکه لایق بهترین زندگی ها هستی...امیدوارم هرچه زودتر خوشبخت بشی..

رضای عزیز ازت ممنونم که هیچی به خانوادت نگفتی..

اما نمیدونم اونا درمورد من چی فکر میکنن.

رفتم خونه دوستم..خیلی حالم بد بود..بهش گفتم بیا بریم بیرون ..

رفتیم بازارگردی ...خودمو کمی مشغول کردم سعی کردم خودمو جمع وجور کنم وبه خونه برگردم

..

راستی واسه یه وام پانصد هزارتومنی اقدام کرده  بودم که اگه کار ازدواجم با رضا جورشد واسه خودم پولی چیزی تو دست وبالم باشه..

همچین هم پول کمی نبود میشد یه جهیزیه معمولی با قسط وایناباهاش خرید..

دقیقا تو همون روزها اون وام به اضافه پول  چند تا کاری که انجام داده بودم به دستم رسید.. حدود هفتصد هزار تومن بود..

تو روزنامه یه اگهی دیده بودم فروش زمینهای کلاردشت..

یه قطعه دویست متری زمین اونجا یه میلیون بود..

هنوزهیچ کس نمیدونست کلاردشت چیه وکجاست وچه اینده ای داره..

به خودم گفتم برم با دایی صحبت کنم اگه میشه کمی بهم قرض بده ارونجا یه تیکه زمین بخرم..اما .وقتی حال وروز خونه مون دیدم واینکه پدر جان به روی مبارک هم نمیاره که تو خونه اش دخترداره عروس میشه مجبور شدم کم کم پولو تو خونه خرج کنم وهمچنین کمک واسه جهیزیه خواهرم..

واسه اینکه تصور کنید تو سال هفتادوهفت هفتصد هزار تومن چقدر بوده عزیزانم اینقدر بدونین که با پنجاه هزارتومن یه جفت فرش شش متری واسه خواهر خریدم..

صدتومن یه دست مبل راحتی هفت نفره. هفتاد تومن یخچال و..

نمیدونم پشم وپارچه ومتقال واسه لحاف وتشک و...ظرف وظروف وپولی که واسه خودم میخواستم صرف خواهرجانم شد..

یه سری وسیله هم قسطی برداشتیم فقط لباسشویی ندادیم که اونم تو اون سالها معمولا هرکسی لباسشویی نمیداد واصلا جزو جهیزیه حساب نمیشد

بااینکه واسه خودم ناراحت بودم گاهی ازینکه ماجرای من به هم خورده ومیتونم واسه خواهر جهیزیه بخرم کلی خوشحال بودم وبه ارامش میرسیدم..با خودم فکر میکردم خدایا اگر من این پولو جور نکرده بودم تکلیف خواهر جانم چی میشد واقعا بااین اولتیماتوم دایی که باید تا شهریور عروستونو ببرید ..

واقعا دایی جان چی فکر میکردی؟

ایا ازنظرت ازدواج و عروسی فقط این بود که دختره روببرن واسه فلان ...دیگه هیچ خرجی نداره..جهیزیه نمیخواد هرشبی که خانواده داماد میومدن کلی باید خرج میوه شیرینی وشام میکردیم..

واین که بیست وچهار ساعته مواظب باشی دو تا جوون عقد کرده یه لحظه باهم تنها نباشن..واستدلالت این باشه که بزار تشنگی بکشه تا سریعتر عروسی بگیره!!!

راستی واسه خودم هم یه جفت گوشواره خریدم ویه انگشتر !!خیلی هم خوب وخوشگل بودن واسه دوتا تیکه طلا که الان شاید بیشتر ازدومیلیون بشه فقط چهارده هزار تومن ! دادم..

گوشواره ازین اویزهای مدل ایتالیایی بود که حسابی هم بلند وزیبا بود..

انگشتری هم حالت زیگراگی داشت..

راستی واسه حنا بندون خواهر شام شب حنا رو خودم پختم!!

حدود پنجاه شصت نفر بودمهمونامون..واسه شام حنا خودم قیمه پختم .!!اونم خیلی خوب وخوشمزه ازاب درومده بود!!

گوشتشو خودم خریدم..

برنجشو یکی ازدوستان پدر جان که تو شمال برنجکاری دارن اورده بود بابقیه مخلفات که خدا میدونه چقدر حساب کتاب میکردم که همه چی ابرو مندانه باشه....

داماد جان هم کمک میکرد..

البته خواهرم سعی میکرد داماد نفهمه که پدر یه یه ور ت خ م چپش هم نیست دختر عروس میکنه...داماد جان هنوز نمیدونه که جهیزیه رو من خریدم

وفقط داماد جان ازپدر میترسیدن که دختر سوگلی شو بدون رضایتش گرفته!!چون دایی جان واسه عزیز کردن خواهر به قول خودش گفته بود که بابای دخترراضی نیست و من چون تو رو خیلی دوست دارم باباشو مجبور کردم راضی بشه!!

خوب این وسط مسطها خواستگار خواهر سومی هم جواب مثبت گرفته وبود خیلی اداعای عاشقی میکرد وخودشو میکشت و خلاصه بساطی داشتیم با دوتا جوون عاشق..

یعنی خواهر ما هرروز بایدحتما ده بیست باری ازمخابرات به نامزد محترم زنگ میزد:الو سلام خوبی ؟منم خوبم دلم بیرات تنگ شده!!گریه اره منم دلم برات تنگ شده!بازم گریه!! عزیزم میخوام خودمو بکشم !!دیروز خوب جواب سلاممو ندادی!!

اقا یعنی بساطی داشتیم..

هرروز باید داماد جان یه سر پیش خواهر ما می اومدن..واگر روزی نمیتونست بیاد خواهر ما به حال مرگ درمیومد!!

حالا فکر کن یکی مثل شیرین پیدا بشه واظهار نظر کنه که نه دایی جان قضیه این دوتا مرغ عشق یه کم زیادی لوس وبیمزه هست!!واین خودکشی های مکرر جناب داماد اصلا عادی نیست!!

که بنده متهم به حسادت کردن به دو نوگل عاشق و گوش خواهر جان رو هم پر کردن که شیرین داره ازحسودی عروسی وازوداج وعشق وعاشقی شما دق میکنه ومیترکه واصلا تمایلی نداره که شما به عشقتون برسین وعروسی کنین ....

هیچی دیگه خواهر جان هم صحبت پزشکان مملکت رو دور نمینداخت که صحبتهای خواهر ترشیده شو گوش بگبره..

اینه که سکوت کردم ومنتظر شدم که روزگار چی پیش بیاره!!

خلاصه با هزار جور قهر ودعوا دعا و نمیدونم نذر ونیاز و خودکشی دو نا نوگل عاشق مراسم عقد اینا هم برگزارشد!!

وجناب عروس وداماد تو اولین لحظه بعد عقدشون یه کتک مفصل به هم زدن..

اونم سرسفره عقد و..

جناب داماد به خواهر جان گفته بود که حق نداری با خواهرت اونیکه تازه عقد کرده وشوهرش رابطه داشته باشی!!

تصور کنید کشتن گربه دم حجله رو ازاولین لحظه عقد شروع کرده بود..

خواهر جان هم گفته بود من باهاشون رابطه خواهم داشت وبه تو هم هیچ ربطی نداره که ایشون کشیده ای به گوش عروس نواختن وما هنوز ازشوک بیرون نیومده بودیم که خواهرجان ما نیز کشیده متقابلی به گوش ایشون زد وباقی ماجرا...

خلاصه مداخله وختم بخیر کردن ماجرا تاکسی ازفضول باشی ها یه کلاغ چهل کلاغ نکنه!!

حالا ماجرا این قطع رابطه اول کاری چی بوده..

مادر جانش گفته بوده داماد خانواده زنت من رو تو شیرینی فروشی دیده و بهم بیمحلی کرده!!! حق نداری باهاشون رابطه داشته باشی..

ضمن اینکه گفته بودم که بدجوری یقه خواهر ما رو گرفته بودن که باید داییت هم دختر مارو بگیره!!!به همین سادگی به همین خوشمزگی..

اقا این خانواده داماد دومی ما درتاریخ فکر میکنم نظیر ندارن..

فکر کن اولین باری که با من رودرو شدن کلی دل به حالم سوزوندن..وای طفلکی ما هزار سال دیگه هم نمیزاریم دختربزرگه بمونه کوچیکه رو شوهر بدیم!!

حالا خوبه دختر بزرگه شون مونده بود وپسری که داماد ما شد بچه دومشون بود!!

من لبخند!!!

میدونی شیرین جان اصلا ما دخترتونو نمیخواستیم پسره نمیدونم چرا دست برنداشت!!!

من بازم لبخند!!

دوباره میدونی شیرین جان پسر ما یکی دیگه رو میخواست مابه زور مجبورش کردیم خواستگاری دختر شما بیاد..!!

من بازم لبخند!!

میدونین ما بچه ناف تهرونیم اصالتا!! بچه ناف مولوی!!مثل بعضی گدا گدوله ها نیستیم که معلوم نیست ازپشت کدوم کوه اومدن!!

من بازم وبازم لبخند!!

ای وای شیرین چرا ابروهاتو برنداشتی؟دخترای ترشیده الان فقط ابروهاشون پاچه بزی میمونه!!

من بازهم لبخند وسکوت!!

جرات کمترین ابراز نظری نداشتمکه!! چون میترسیدم یه چیری ازتوش دربیارن وخلاصه خربیار وباقلی بارکن!!

فکر کن زنک چنان باهام احساس صمیمیت میکرد گاهی عین احمقها میخواست ازروابط ج ن س ی با شوهرش هم برای من بگه!!سبز

خلاصه وقتی اتنخاب همسر اینجوری سرسری وبی فکرانه باشه!!یه همچین دسته گلی ازناف تهرون میاد با یه خانواده پایین شهری وصلت میکنه!!

تو روخدا دوستان تهرانی اصیل به خودشون نگیرن یه وقت!!

من میدونم تهرونی ها خیلی شریف وشیک با فرهنگ وبا کلاس هستن..

فقط من نمیدونم اینا دیگه چرا اینجوری بودن!!!

عرضم به حضور شما که واسه خواهر چهارمی هم تو عقد سومیه یه خواستگار ازخانواده داماد ویه خواستگار ازفامیلهای خودمون (یکی ازپسر عموها)!!اینجانب شش تا عمو دارم که هرکدوم هم چند تا شیرپسردارن!!!پیدا شد وبختش بازشد!!وبله ایشونم عروس شد!!!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد