زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

وقتی شیرین بدجوری عاشق میشه..

وقتی شیرین بدجوری عاشق میشه..

تا اونجاشو گفتم که به دعوت رضا همراه خواهرش رفتیم تو پارک وکمی صحبت کردیم ..

و من برگشتم خونه..بساطی که تو خونه هم برپا بود که نوشتم براتون ازچه قرار بود.

هرچقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر متوجه میشدم که من ازهمون روزهای اولی که دیدمش   این مردو دوست داشتم..

هرچند تو دلم..

هر چند خودمو گول میزدم که نه مثل یه استاد بهش علاقه دارم..

هر چند هی به خودم نهیب میزدم نه شیرین نمیشه..تو کجا واون کجا..

اصلا به باورم نمی گنجید رضا هم منو بخواد..

خدایا همش به لحظه لحظه اون دیدار فکر میکردم..

به لحظه ای که جلوم ترمز زد وپیاده شد ومن وحشت زده وپرازاسترس وشرم وهیجان محوش شدم..

وقتی سوار شدم وبوی ادکلنش تمام گیرنده های بویایی مو پر کرد..

وقتی خواهرش با محبت تمام بغلم کرد وبوسید..

وقتی کنارش تو پارک قدم میزدم وبه نیمرخ بی نظیرش نگاه میکردم..

خدایا چیکار کنم..حالا چطور روم بشه برم دانشگاه .؟

چطور روم بشه برم بشینم تو کلاس..؟

خلاصه تو ذهنم درگیر بودم ونباید به روم میاوردم خواهر هم که خیلی استرس داشت هم شرمش می اومد وهم میترسید هم از پدر می ترسید هم از ازدواج هم ازترشیده شدن ومن باید سنگ صبورش میشدم درحالیکه خودم میخواستم  سرمو بزارم وبمیرم

خلاصه دوروز دانشگاه نرفتم.. یعنی واقعا درتوانم نبود که برم. هرچند دلم برا یه لحظه دیدنش پر میزد

 خونمون تلفن نداشت یعنی پدر حاضر نبود تلفن واسمون بگیره مادرهم نمیتونست اونموقع ها هزینه تلفن خریدن بالا بود مثل الان نبود با پنج هزار تومن اونم رو فیش تلفن بشه خرید ..

 

هزینه خرید خط تلفن هشتاد هزار تومن تا صد هزار تومن بود.. یادتون میاد همسن های من؟

 دوستم  که نگران شده بود اومد خونه ما..

یه کم حرف زدیم البته ماجرای خواستگاری رضا رو نگفتم فقط گفتم خواهرم داره عروس میشه..

بهم گفت اگه تو جوابت اره باشه من حاضرم به خانوادمون بگم واسه داداشم بیان خواستگاریت..

من خیلی  بلافاصله با حالت شوخب گفتم: داداش سیاه سوخته تو ؟هزار سال!!

البته بااین دوستم خیلی راحت بودیم وشوخی میکردیم!! ولی فکر کنم بهش برخورده بود!!

حالا به نظرتون مادر چه بلایی سرم میاره؟بعدرفتن دوستم حسابی ازخجالتم درومد!

به خدا داشت منو میکشت..تو اون سن بازم مفصل با سیم دوشاخه تلویزیون کبود کرد همه تنمو!!وهزاران جور فحش وبد وبیراه که میخوای منو دق بدی دیگه تحمل دیدنتو تو این خونه ندارم همسن های تو بچه شون میره مدرسه .. دیگه نمیتونم تو چشم مردم نگاه کنم و...خیلی ببخشید رو م به دیوار میخوای اینقدر بمونی بابات فلانت کنه ؟

من نمیزارم تو زن شوهرم بشی!!

چی ازجونم میخوای تا کی میخوای مثل اینه دق جلوروم بشینی؟

همه اینا رو ازحرصش میگفت که منو وادار کنه بالاخره هرکی شد رو به شوهری قبول کنم..

ولی انگار من ازسنگ بودم هیچ کدوم ازاینهمه سختی ها اثری درمن نداشت..

فقط هرازگاهی به خودکشی ومرگ فکر میکردم ..ولی درمورد ازدواج حاضر نبودم ازایده ال هام کوتاه بیام..

اینه که مادرخیلی ازدستم حرص میخورد..

مادرفقط میخواست دهن همه رو ببنده که ببینید دختر منو گرفتن!!

داداش دوستم دانشکده علوم پزشکی هوشبری میخوند.. مثل مابودن اما پدرش مرد شریف زحمتکشی بود وبسیار به تحصیلات بچه هاش اهمیت میداد..

تو دلم خنده ام گرفته بود خانواده خیلی خوبی بودن ولی وقتی کسی مثل رضا منو میخواست چطور میتونستم به این پسر ریزنقش سیاه سوخته متکبر حتی برا یه لحظه فکر کنم..

داداش دوستم بااینکه همچین مالی نبود اما خیلی مغرور بود واین غرور چیز خوبیه که باعث میشه ادم خودشو بالا بکشه..

 الان فوق لیسانس هوشبری گرفته همش هم دوره های روزانه درس خونده مثل من ومثل دوستم  ومثل ماها که هزینه دانشگاه دیگری رو اصلا نداشتیم که بخوایم بخونیم..وتو یکی ازبهترین بیمارستانهای تهران استخدام شده وتازگیها ازدواج کرده یعنی دو سال میشه!!یک دختر کم سن وسال وخوشگل رو ازدانش اموزانمون  براش گرفتیم

یعنی من معرف بودم..

خلاصه با هزار جور فکر وخیال وچه کنم چه کنم رفتم دانشگاه..

امیدوار بودم ببینمش ولی انگار نمیخواستم ببینمش ..همچین حسی رو تجربه کردین؟

ادم با خودش هم بلاتکلیفه نمیدونه چی میخواد..

دوستم فکر میکرد حالتهای من به خاطر ناراحتی واسترس ناشی ازازدواج خواهرم قبل ازمنه..

هم قبل ظهر یه کلاس داشتیم با رضا بعد ظهر کلاس داشتیم..

کلاس اولی رو رفتیم ..

تو فرصت بین دوکلاس دیدمش که از دانشکده خارج شد.. داشتم خفه میشدم دلم برای دیدنش برای نزدیکش بودن پر میزد واون رفت اصلا نمیدونستم خدا رو شکر کنم که رفت یا غصه بخورم که نمیتونم ببینمش

 خلاصه وقت کلاس شد بله برگشته بود .من همیشه با دوستم ردیف اول می نشستم اون روز هم هی خواستم برم عقب بشینم ازینکه بازم ردیف اول درست جلوش بشینم شرمم میشدامادیدم یه جوری زشت میشه جلب توجه میکنه اینه که دوباره سرجای همیشگیم نشستم..

تدریس رو شروع کرد وطبق معمول مثال مطرح کرد واسه حل کردن ومن مشغول بودم مثل همیشه اومد بالای سرم سعی میکردم حل کنم ولی مغزم کار میکرد صدای نفسهاشو کنار خودم می شنیدم راحت نبودم دوست داشتم عقب تربره..نمیدونستم چیکار باید بکنم خودکارم رو گذاشتم رو جزوه م و سرم رو انداختم پایین..با خودم میگفتم یعنی این ادم واقعا من میخواد ایا اتفاقات دوروز گذشته خواب نبوده ؟ایا منو سرکار گذاشته بود وایا میخواد ازمن سواستفاده کنه؟

نکنه میخواسته منو سرکار بزاره؟وازین تصورات حال بدی بهم دست داده بود..نه من اینقدر احمق نیستم که بزارم کسی سرکارم بزاره .  

اخر کلاس صدام کرد..

من منتظرتون هستم عصری میام دنبالتون.

دوباره رویایی شدم داشتم باور میکردم که این مرد منو خیلی میخواد اینقدر که با وجود همه این تفاوتها حاضره باهام باشه.دلم داشت ازقبلم میزد بیرون.

تا عصر نمی دونستم چیکار کنم حوصله برگشتن به خونه رو نداشتم به مادر گفته بودم که تو دانشگاه شاید بمونم وبا دوستهام درس بخونیم.

مادرازینکه من واسه دوستام تدریس میکردم خیلی خوشش میومد.

عصر که شد دوباره همون جای قبلی این بار خواهرش پسر پنج شش ساله شو هم اورده بود ..

خیلی پسر ناز وبانمکی بود چنان تو اون مدت کوتاه بهم وابسته شده وچنان منم ازش خوشم می اومد مه با خودم میگفتم اگه این ماجرا جورنشه وقتی من دلم برای مبین تنگ بشه باید چیکار کنم..

خدایا فکر کن الان مبین بیست یا بیست ویک ساله باید باشه.

سوار شدم این با رضا ضبط ماشین روشن کرده بود وترانه گوش میکردیم..

یادتون هست ترانه :

اگرروزی رسد دستم به دامانت     کنم جان را به قربانت

ولی بی لطف واحسانت چگونه    شوم ناخوانده مهمانت چگونه

تو معبود منی بگذار داد ازدل بگیرم   پناهم ده که درسقف حرم منزل بگیرم

تو دریایی ومن تنها غریق مانده درباران    تو فانوس رهم شو تا ره ساحل بگیرم..

یکیش این بود

یگی دیگه افتخاری یادتون هست؟

یارا یارا گاهی دل مارا به جراغ نگاهی روشن کن!!

این ترانه هنوز منو دیوونه میکنه وچند تاترانه دیگه

مثل میشینم برسراه راهت زودی برگردی به شیراز!!

 خدا پشت وپناهت زودی برگردی به شیراز..

ویا اصلا ترانه  گل اومد بیوفایی یادم اومد   نازی همدم من!!

خدایا هروقت یه کلمه ازینا میشنوم میخوام بمیرم..

منم که همچین قرتی بازیهایی(یعنی داشتن ضبط وترانه گوش کردن) تو خونه مون قدغن بود با ولع تمام به این ترانه های دلنشین گوش میدادم و صحبتهای خواهرش..

برگه ای ازکیفش دراورده بود و توش ادرس محل کار خودش باباش  ادرس خونه شون شماره تلفنشون وهمه رو نوشته بود ..

کسانیکه باهاشون اشنا هستن ومیتونیم ازشون درمورد اونها تحقیق کنیم..

زضا همش ازم تعریف میکرد..

اینکه خوب با اون شرایط سخت به این خوبی درس میخونی تو بهترین دانشگاه  ونمیدونم اینجوری متین وسربه زیر هستی اینکه اینقدر صادق هستی که همه چی رو ازاول روراست میگی اینکه نمیخوای به هرقیمتی کسی رو واسه خودت نگه داری ..و خلاصه ازین حرفها..

دوباره توی پارک پیاده شدیم خواهرش گفت من حالم خوب نیست همینجا منتظر میمونم شما برین قدم بزنین صحبت کنین ..

به خدا رضا نگران من نشی ها من اصلا ناراحت نیستم تازه بهم خوش میگذره عجله نکنین..

هرچقدر سعی کرد جلوی متین رو بگیره تنونست اونم همراه ماشد..

دست منو گرفته بود ومنو عروس صدا میکرد. ازم پرسید درمورد من فکر کردی نظرت چیه ؟من تو انتخابم تردید ندارم تو مشخصه که دختری با توانایی های فوق العاده هستی وهرمردی باید ازخداش باشه که همچین شریک زندگی داشته باشه!!

 علت بیماری خواهرش رو پرسیدم که کاش نمیپرسیدم یه کم من ومن کرد خلاصه گفت مشکلیه که واسه همه خانمها پیش میاد ومن بازم خنگ میزدم نمیدونستم چی میگه ؟

بلاخره گفت خواهرش بارداره وویارشدیدی داره به زور سرم  ایناسرپاست و خلاصه اینقدر ذوق ازدواج منو داره که علی رغم بدحالیش همراهم میشه چون میدونم شما خیلی معذب میشین خودم ازش میخوام باهام باشه تا شما راحت ترباشین.

اب شدم ازینکه چرا ازش پرسیدم وخلاصه میترسیدم روش تو روم باز بشه ولی به خدا اقاترازین حرفها بود!!

بهش گفتم پس اگه اینطوره اجازه بدین من درمورد خانوادم باهاتون بیشتر صحبت کنم

وشروع کردم خیلی ازوضع واوضاعمون براش گفتم.

راستی من شفاهی خیلی راحت صحبت میکنم ولی واسه نوشتن یه کم لنگ میزنم.

اینه که با خیال راحت کلی باهاش حرف زدم..

بهش گفتم با وجود همه این سختی هایی که دارم تحمل میکنم هیچ کس حق نداره بهم توهین کنه منو برنجونه..یا تحقیرم کنه . گفتم میدونم خیلی ها توشرایط من نمیتونن ادامه بدن وممکنه سرازهرجایی به جز دانشگاه دربیارن.

من شاید رنجیدن ازمادرمو تحمل کنم شاید پدرمو تحمل کنم چون چاره ای ندارم ونمیتونم مردی رو که از ژنهای اون بوجود اومدم عوض کنم ولی درمورد خانواده ای که برای ادامه زندگیم انتخاب میکنم نمیخوام تحملشون کنم میخوام واقعا دوستشون داشته باشم دوستم داشته باشن برام احترام قائل باشن ومنو ازار ندن..

از ازدواج خواهرم واینکه دومی هم خواستگار داره ومیخواد ازدواج کنه براش گفتم ..

براش عجیب بود میکفت اخه چه خبره سنی ندارن که .؟.

بعد گفت پس تو اگه زود نجنبی ممکنه چهارمی هم ازدواج کنه وتو بمونی ها!!

هم ته دلم خالی میشد هم واقعا خنده ام گرفت..

تصور اینکه بعدی ها هم به همین زودی عروس بشن تو مخم نمی گنجید..

هر چند سه ماه بعد دقیقا همین اتفاق افتادو چهارمین دختر مادر هم عروس شد..

خلاصه کلی حرف زدیم ..

از خودش گفت ازینکه به جز تدریس تو دانشگاه همراه برادرش که عمران خونده یه شرکت مهندسی دارن و باهم کار میکنن...

ازخانواده شون گفت و ازپیشینه خانوادگیشون ..

ازاینکه اصالتشون مال کجاست ازینکه از زندگی مشترک چی میخواد..

ازینکه چه جور زندگی رو دوست داره..

خیلی خوب ومسلط صحبت میکرد.

درمورد اعتقاداتش صحبت میکرد ومن میدیدم که خدایا چقدر ازلحاط اعتقادات واینا مشابه هستیم..

وباز ازین همه تفاهم !!! لذت میبردم..

خلاصه بهم گفت نمیخوای ادرس خونه تونو بدی حداقل تلفن بده مادرم بامادرت حرف بزنه! وقرار مدار بزاریم..

گفتم چه خبره به این زودی!!

راستش تو دلم خیلی هم عجله داشتم ولی نمیتونستم بی گدار به اب بزنم..

زضا برام عزیزتر ازاونی بود که بتونم به ازدست دادنش فکر کنم وانگار حس ششمم میدونست که اگه با خانوادم روبرو بشتن قضیه منتفی میشه..

گفت خوب شماره تلفنی چیزی ..پس من چه جوری باهات تماس گیرم..توکه نمیخوای تو دانشگاه برامون حرف دربیاد؟

به نام فامیل صداش میکردم گفتم اقای افکاری ما هنوز تلفن نداریم..پدرم دوست نداره ما تلفن داشته باشیم..

تو این بین با مبین هم خیلی رابطه خوبی برقرار کرده بودم..با اون سن کمش خیلی شیطون بود بهم میگفت تو میخوای عروس دایی رضام بشی؟ من دوستت دارم توعروس خوشگلی هستی..

قند تودلم اب میشد وازخجالت نمیدونستم چیکار کنم..

رضا هم که با خنده و نگاهش وتحسین هاش ذوق منو واسه عروس شدن بیشتر میکرد..

راستی چیزی که باعث میشه واسه رضا خیلی ارزش قائل باشم اینه که خیلی اقا بود..

 بعددفعه دوم سه چهار بارهم بیرون رفتیم حتی یه بار رفتیم خارج شهر!

به خدا قسم که که تو همه اون دیدارهاحتی دستمو واسه یه لحظه هم لمس نکرد!!

الان که میبینم اخر حماقت بوده که باهاش خارج شهررفتم ولی چقدر اقا بود که سو استفاده نکرد!!

بعضی استادها خیلی کثیف واهل سو استفاده بودن..

حتی یادمه یکی ازاساتید تو یکی ازدانشکده ها یه دختری رو بوسیده بود!!صرفا از رو هوس اینه هنوز نمیخوام کسی بهش بد وبیراه بگه..

وقتی گفتن تلفن نداریم گفت خوب پس من چه جوری باهات تماس بگیرم..چه جوری قرار خواستگاری بزاریم..

خیلی رک گفتم اقای افکاری به نظرتون مادر کم سواد من چه جوری میخواد با مادر شما که فوق لیسانس زبان هست صحبت کنه؟من خیلی ازین بابت معذبم  اصلا بابام وبابای شما میدونید چقدر متفاوتن..

انگار براش مهم نبود گفت :نگران این چیزها نباش تو ازدواج واینا تحصیلات خیلی مهم نیست مهم خود قضیه هست که امیدوارم مشکلی پیش نیاد و همه چی به خوبی پیش بره!!

خلاصه بهش گفتم پس من با خانواده صحبت میکنم وبا شما تماس میگیرم..

موبایل هم تازه مد شده بود وخیلی گرون بود اونوموقع ها که خط همراه یک ونیم میلیون واینا بود که گوشی هم خیلی گرون بود!!

 شماره همراهشو  داد تاباهاش تماس بگیرم..

دوباره برگشتم خونه هنوز میدونستم چه طوری به مادربگم..اگر میفهمیدن ازدانشگاه خواستگار دارم به تصور اینکه چه کارهایی کردم و خطارفتم جبهه میگرفتن ضمن اینکه واقعا میدونستم که قادر به برقراری رابطه با هر کسی نیستن!

اینه که بازم صبر کردم ونگفتم. دوباره چندروی گذشت دیگه تو این چندروز خبری ازش نگرفتم تا فقط تو دلم به لحظاتی که باهاش سپری کرده بودم فکر میکردم .به اینکه چقدر بااحترام با من  برخورد میکرد چقدر تحسینم میکرد چقدر مودب ومتشخص بود مردی بود که من تو اطرافیانم ندیده بودم. اطرافیان من مردهاخیلی زورگو سلطه طلب بودن نسبت به زنها ولی انگار اینا اینجوری نبودن.. 

خلاصه بعد کلی دل دل کردن باهاش تماس گرفتم بهش گفتم نمیتونم فعلا خانوادمو درجریان بزارم.

بهم گفت بابام ومامانم خیلی دوست دارن شما رو ببینن ازبس که خواهرم ازتون گفته وتعریف کرده مادرم خیلی مشتاقه ببیندت.میشه یه بار دیگه با مادرم بیام وهمدیگه رو ببینین؟

نمیدونستم چیکار کنم وچه کاری درسته ولی دلمو زدنم به دریا وقبول کردم..

دوباره یه قرار واینبار مادروباباش هم بودن خواهرش وپسرش هم که دیگه پای ثابت این دیدارها بودن

میگفت چنان دلم برای شیرین خانم تنگ میشه که ازرضا خواهش میکنم منم بیاره هم یه هوایی میخورم وهم عروس نازمون رو میبینم.. پدرش فقط با لبخند باهام سلام وعلیک کرد وزودرفت اما مادرش درست مثل خواهرش خیلی بامحبت باهام برخورد کرد..

باور کنید هیچ حس بدی نسبت بهشون نداشتم هرچی بود احساس عشق ومحبت بود.

 مادرش بغلم کرد وبوسم کرداونم حسابی ازم تعریف کرد و کلی ابراز خوشحالی واینا..خلاصه باهم رفتیم دور زدیم یه پارکی هست مثل جنگل میمونه اش فروشی هم دارهچشمک

رفتیم اونجا رو یه نیمکت دورهم نشستیم وضمن صحبت یه اش خوشمزه هم نوش جان کردیم البته من بازم نتونستم به خاطر استرس زیاده ازحدم بیشتر ازیکی دو قاشق درحد ناخنک زدن چیزی بخورم که رضا همش سعی میکرد با صمیمی کردن جو کاری کنه که من راحت ترباشم تو جمعشون که نمیشد.با خودم یگفتم خدایا من دارم حماقت میکنم من بین این ادمها چیکار میکنم که درموردمن چه فکری میکنن؟

درمورد ازدواجم همچین حسی نداشتم یعنی ازهمون اول یه مقدار حس منفی نسبت به مادر همسرم داشتم که کمی عمیقتر هم شده درحال حاضر !!

خلاصه دوستای عزیزم ماجرا ادامه پیدا کرد تاجایی که چند باری هم دوتاییمون صحبت کردیم وخلاصه به تفاهم رسیدیم

قرارشد بیان خواستگاری و ماهم همزمان با خواهرم عقد کنیم..تو دلم خوشحال بودم درحد مرگ ومیخواستم به مادروخواهر بگم که نگران نباشن وناراحت که من موندم اون عروس میشه چون واقعا خواهرم سراین قضیه غصه میخورد..

 خلاصه یه بار دیگه باهاش صحبت کردم که قرار روز خواستگاری رو بزاریم رضا میگفت انگشتر هم بیاریم ودیگه خیلی طول تفصیل ندیم!!

گفتم اگر میشه چندروز دیگه صبر کنین تا من هم درمورد شما بیشتر فکر کنم وتحقیق هم بکنم..

انگار بهش برخورد ولی گقت باشه ..

وخلاصه حالا اومدم خونه وبه مادراطلاع دادم..

وقتی ازشون واسه مادرصحبت کردم فقط گفتم خواهرش منو دیده وازم خوشش میاد نگفتم استادمونه خلاصه هرچقدر بیشتر درموردشون گفتم مادرهم ذوق میکرد هم میترسید همش میگفت شیرین یعنی میشه ..اخه اینجور که تومیگی سطحشون ازما خیلی بالاتره!وقتی ازش میخواستم که مثلا تو خواستگاری اگه اومدن فلان وفلان کارو نکن یا مثلا لازم نیست تو جواب حال شما چطوره همه زندگیتو ازبدو تولدت تعریف کنی عصبی میشد!!

اخه مادرم عادت داره خیلی بیربط واینا حرف میزنه..

مثلا فکر کن درجواب اینکه اهل کجایین میتونه وفقط اسم شهر یا دهمون رو بگه درحالیکه شروع میکنه شجره نامه خانوادگی ونمیدونم ازپرورش مرغ وخروس وبوقلمون میگهقهقهه به خدا فکر نکنین شوخی میکنم..

یه عادت بدی هم داشت یه پیراهن مردانه با یه دامن کهنه بدرنگ واسه خودش دوخته بود فقط همه جا همونهارو میپوشید!!!

بازم بگم :خیلی دچار هیجان میشد وکنترل رفتارش ازدستش خارج میشد!!

بازم بگم سیگار میکشید موقع استرسخجالت اونم سیگارای ارزون قیمت که تمام تنش بوی گند اون سیگارو میگرفت!!

حالا اینا به کنار من چه کسی رو پیدا کنم بفرستم تحقیق..

بعد کلی فکر کردن به تازه دامادمون گفتم!!!

ازش خواستم به کسی نگه و بره تحقیق کنه!!

فکر کن یه جوون نوزده ساله که تازه وارد خانواده شده!

چیکار کنم وخوب کسی رو نداشتم قابل اعتماد..

دستش درد نکنه رفت تحقیق واینا پرس وجو هم کرده بود..

به جز تعریف وتمجید واینکه خیلی خوب با اصل ونسب هستن!!چیزی نشنیده بود..

اما اما واما رفته بود تو خونه شون هم گفته بود که بله خواهر نامزدش خواستگار به این توپی داره واگه دیربجنبین ازدست رفته!!

 حالا گله گذاری کسانی که هنوز خواستگاری هم نیومدن رو کجای دلم بزارم!!

با حالت سرزنش مادرش اومد خونه ماوبهم گفت والا ما همون روز که اومدیم خونه تون شما رو هم واسه اقا مهندس پسند کردم حتی رفتم ببین دو تا ساعت ودوتا پلاک وزنجیر خریدم!!

من هم هی میخواستم ماست مالی کنم تا موقعیت خواهرم به خاطر من خراب نشه!

هم اینکه اگه اینا به دایی اطلاع میدادن ماجرا رو خوب پیش بینی اینکه چی میشه رو نمیدونستم !!

اینه که گفتم به خدا هنوزچیزی نیست ومن هنوز هیچ جوابی به اینا ندادم وخلاصه گفت بله منم میشناسمشون وادمهای خوبی هستن وولی فکر نمیکنی اگه با خواهرت باهم باشین براتون بهتره..

منم گفتم :واقعا من هنوز جواب بهشون ندادن خیالتون راحت باشه من هم شما رودوست دارم و حالا تا ببینیم چی میشه!!

دامادمون میخواسته تو خونه شون نشون بده که من خواستگارای خوبی دارم تا فکر نکنن که خواهر نامزدش خونه مونده ست اما اینا بهشون برخورده بود انگار دیگه هیچ کس حق نداره منو بخواد تا اینا تصمیم بگیرن که منو میخوان یا نمیخوان!!

خلاصه اقا نگو رضا هم اومده تحقیق ازدروهمسایه ما که دستشو درد نکنه درمورد خودم وخواهر هام گفته بودن خیالتون تخت بهتر ونجیب ترازین دخترها پیدا نمیشه اما نمیدونم باباشون فلانه برادراشون خیلی شر وشلوغ هستن همه محل ازدستشون هلاکن و بزرگ بشن خدا میدونه لات ومعتاد وچاقو کش میشن ونمیدونم هرکاری ازشون برمیاد!!

باباشون فلانه .

خلاصه تا تونسته بودن درمورد خانواده بد گفته بودن که البته به این بدی هم نبوده من فکر میکنم..

خلاصه که یه بار دیگه بعد اون ماجرا همودیدیم:ازنتیجه تحقیق نگران شده بود میگفت ازت فقط تعریف شنیدم اماازخانوادت هیچ چیز مثبتی نگفتن همش نگرانم کردن!!

واقعا اگه اون بابات ووبرادرات بخوان همش تو زندگیمون دردسردرست کنن باید چیکار کنیم!!

اصلا تو میتونی تعهد بدی اونا هیچ مشکلی واسه زندگیمون پیش نمی ارن؟

گفتم مگه میشه ادم بتونه درمورد درفتارهای یه نفر دیگه تعهد بده من حتی نمیتونم درمورد خودم به شما تعهد بدم.. اصلا نمیشه حتی درمورد بهترین ادمها مطمئن بود ..

معلوم نیست ادمها درموقعیت های مختلف چه جوری عمل کنن..

گرم صحبت بودیم

خلاصه ماشین رو روندوحواس هردومون به صحبت بود که یه دفعه دیدیم ازشهر خارج شدیم!!

حالا یکی منو جمع کنه که ازتوس ونگرانی داشتم پس می افتادم و سعی میکردم به روم نیارم..

خلاصه حرفامون این شد که اخر هفته بیان خواستگاری..

وازم خواست هرروز باهاش تماس بگیرم..

فرداش که تماس گرفتم گفت با خواهرش میاد دنبالم ویه کاری باهام داره..

منم بازم ترسیدم یعنی چیکار داره میخواد چی بهم بگه؟

فرداش که اومدازم خواستن جهت تسریع روند کار واینکه بعدا وفت تلف نکنیم واینا باهم بریم ازمایشگاه خودشون واسه ازمایش ازدواج!!

واقعا نمیدونم باید چیکار میکردم. نمیدونستم چی جواب بدم!!

خوب اینا دارن من رو با رضا میبرن ازمایشگاه خودشون!!

به این نتیجه رسیدم که پس موضوع واسه اینا حل شده هست که میخوان شوهر خواهرشون هم منو ببینه واسه ازمایش ازدواج!!

پس یعنی قبول دارن که من عروسشون بشم..

حتی قبل اینکه یه بار خانوادمو دیده باشن!!

خلاصه بازم دل به دریا زدم ورفتیم ازمایش هم دادیم!!

تا اینکه بالاخره روز خواستگاری شد!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد