زندگینامه

سالهایی که گذشت...

زندگینامه

سالهایی که گذشت...

تو خونه چه خبربود؟

عرضم به حضور شما من یک عدد دایی جان دکتر ویک عدد خاله جان دکتر داشتم که مطبشون پایین یود!!نیشخندخونه شون بالاشهر!!!نیشخند

اینا علاوه بر طبابت معمولی تو کار حفظ ابروی مردم بودن وبه شغل شریف سقط جنین نامشروع و  پرده دوزی مشغول بودن که هم درامد بسیار بالایی داره هم رضای خلق الله رو داره..

عرضم به حضور شما این ادمها به قدری ازین کارها کرده بودن مخصوصا تو خانواده های فقیر بی سرپرست وبدسرپرست که دقیقا تصورشون ازدخترهای خواهرشون یعنی ما هم همین بود!!!

یعنی تصور داشتن اگر دراسرع وقت شوهری واسه خواهر زاده ها جفت وجور نشه کارشون به سقط وپرده دوزی میکشه..

درحالیکه مادرمون مارو دخترهای خیلی خوب ونجیبی بار اورده بوداینقدر که خدا شاهده من با وجود عاشق بودنم هنوز نمیدونستم زن ومرد چه رابطه خاصی  باهم دارن!!!

باورتون میشه بعد ازدواجم فهمیدم؟؟؟؟؟؟؟؟چقدرم ازنظرم کار کثیف وزشتی بود !!!

چقدر همسر گرامی تلاش به خرج دادن تا من نادان رو تعلیم بدن!!

بله داشتم میگفتم من حدود نوزده بیست ساله بودم خواهرهام هرکدوم دوسال سه سال وچهار سال ازم کوچکتر بودن..

خواهر عزیزم که ازمن کوچیکتره قربونش برم پیش دانشگاهی بود طفلک..

تو فامیل تقریبا همه دخترهای همسن اون عروس شده بودن..

من که دیگه یه ترشیده حسابی به شمار میرفتم!!!

ازبس ازین واون طعنه وحرف شنیده بودیم واقعا گاهی شدیدا احساس ترشیدگی بهمون دست میداد..

خواهر عزیزم هم تحت تاثیرطعنه های قوم پدری و تلقینات دایی وخاله که الان دیگه ازشیرین گذشته واگه این دومی رو سریع تر شوهر ندیم میترشه وخلاصه ازین صحبتا!!

کلی ترسیده بود که نکنه اونم بمونه ودیربشه!!!

خلاصه بله قراربود واسه خواهرکم خواستگار بیاد یه جوون دیپلمه نوزده ساله!!!که خواهر جان ما رو تو مطب دایی دیده بودوپسندیده بود..

خواهر عزیزم بسیار بسیار بسیار زیباست!!(به سبک سینوهه) میخوام اوج زیباییشو بااین تاکید بهتون بگم..

خلاصه ازبس شنیده بود که ممکنه بترشه ومثل شیرین سن ازدواجش بگذره بااینکه حس خوبی نسبت به ازدواج نداشت اما طفلکی میخواست عروسی بکنه تا به سرنوشت من!!گرفتارنشه!!فقط عزیزدلم بابت اینکه قبل من عروسی کنه عذاب وجدان داشت!!

منم خوب یه جورایی بهم برمیخورد که انگار من دیگه وجودندارم نوبت ایشونه..

خلاصه جونم براتون بگه من فردای اون روز دانشگاه نرفتم وتو خونه موندم بچه ها هم تو مدرسه بودن درخونه رو زدن من بلند شدم رفتم ببینم کیه..

اقا من تا درو واکردم یه جوون رعنا!!! رودیدم پشت دره ازفامیلهای دور  که واسمون کارت دعوت عروسی اورده بود ..

کارتو با لبخندازش گرفتم وتبریک گفتم..نگو جوون رعنای عزیزتو همون نگاه اول عاشق شیرین ترشیده میشه وخیلی زود (باور کنید همون عصرش) مادرشونو فرستادن واسه خواستگاری ازبنده حقیر!!

اقا خبر اینکه من وخواهری دوم همزمان باهم خواستگار داریم به گوش دایی واینا هم رسید وبله تشریف اوردن خونه که حتما باید بله رو بگی واین لطف خدا بوده!! که واست تو این سن خواستگاربه این خوبی بیاد!!!(یکی بیاد منو جمع کنه) باور کنید دارم مینویسم عقم میگیره ازشدت بی فرهنگی این ادمهای مثلا تحصیلکرده...

خلاصه خواهرکم هم خیلی خوشحال بود که باهم ازدواج میکنیم ودیگه بابت اینکه قبل من عروسی کنه نگرانی نداشت..

خواستگارهای اینجانب اومدن اقا ایشون جوون خودساخته ای بودن فوق لیسانس بودن باباشون فوت کرده بود نه تا خواهر داشتن و همه رو ایشون باید سرو سامون میدادن ..

ضمن اینکه ازنظر ظاهری یه پسر قدکوتاه حدودا صدوپنجاه قد داشتن با قیافه ای که اصلا به دل نمی نشست..

خلاصه من دیدم حاضرم بترشم ولی اینجوری ازدواج نکنم.. ولی ناچارشدم یه جلسه باهاشون صحبت کنم..

خلاصه ضمن صحبت ایشون حرفو به مشائل زناشویی کشید که من خیلی بدم اومد وبلند شدم وبهشون گفتم من اصلا نمیخوام باشما ازدواج کنم .. ایشون هم  که ازناحیه دایی جان مطمئن شده بودن که من ازخدامه  فکر میکردن لطف کردن اومدن خواستگاری ..

خلاصه همه چی بهم خورد ..

حالا یکی این خواهر ما رو جمع کنه که نشسته به گریه زاری که چرا درست نشد وحالا من چیکار کنم وکاش تو اول ازدواج میکردی..

هرچقدر بهش میگفتم بابا خواهرکم قربونت برم به خدا حرف مردم مفته اگه بتونی تحمل کنی این شرایط سختو درستو بخونی مطمئن باش میتونی ازدواج بهتری داشته باشی ولی مگه به خرجش میرفت..

ولی چیزی که تو دور وبرش میدید خلاف این بود!!

خوب طفلک میدید تو فامیل ومحله همه همسن وسالهاش عروس شدن وبچه هم دارن!

اینه که حرف منو باور نداشت..

هنوزم تو اون محله ها دخترا تو سن چهارده پانزده سالگی عروس میشن فکر کنین منی که بیست دو سه سالگیم عروسی کردم چه ترشیده ای به حساب می اومدم!!!

مخصوصا که خاله اینا تو گوششون خونده بودن که شیرین چون خودش مونده وترشیده نمخواد شما عروسی کنین وبرین خونه خودتون واسه خودتون خانومی کنین!!!

حالا من بااین بار عشق بزرگ تو دلم واین شرایط چیکار کنم..

خانواده رضا تازه میخواستن با ما رفت وامد کنن جهت شناخت بیشتر!!!

خلاصه خواهر رو کلی نوازش کردم که عزیزم اگر واقعا احساس میکنی باید حتما زود عروس بشی واگر بمونی دیر میشه من حرفی ندارم خیلی هم ازخدامه تو زود عروسی کنی مطمئن باش نه تنها ناراحت نمیشم بلکه خوشحالم میشم و واست ارزوی خوشبختی میکنم..

دوستای عزیزم ادامه تو پست بعدینیشخند

دنیای این روزای من

دنیای این روزای من....

درپاسخ اونایی که میخوان حال وروز الانمو بدونن...

من ده ساله که ازدواج کردم

شوهر بسیار بسیار خوبی دارم

خیلی خیلی خیلی دوستش دارم..بسیار بهش وابسته هستم اونم خیلی منو دوست  داره ..

از هم رشته ایهای سال بالاییمون ومسول انجمن دانشجویانمون بود ..

بهش هم گفتم که دلم اینجوری شکسته..

ولی اون حس عاشقانه عجیب رو باهاش تجربه نکردم شاید دلم شکسته  تر ازون بود که بتونم دوباره عاشق بشم

خودم ارشدمو تازه تموم کردم دارم امسال واسه دکترا دوباره میخونم..

همسرم دانشجوی دکترا هست...وتو دانشگاه تدریس میکنه...

بچه دارم...

تازه خونه خریدیم..

اونم کجابالای بالای  شهر!!!چقدر عقده بالا شهری شدن داشتمزبان

با همسری داریم برنامه تاسیس یه شرکت ... رو میریزیم..

هنوز طبق یه عهدی که با خودم دارم تو همون محله قدیمی مون تدریس میکنم.

هیچ کس ازهم محله ایهای سابق نمیتونه تصور کنه من همون دختری هستم که یه روزی کنار اونا وهمسایه اونا بودم!!!

گاهی مادر دانش اموزام که همسن وسال خودم هستن میان وضعیت درسی دخترشونو بدونن زیادی بهم خیره میشن..

من میشناسمشون اما اونا نمیشناسن..

چون باورشون نمیشه!!!من همون ادم باشم

با دانش اموزانم رابطه بسیار عالی دارم..

درسم بااینکه جز علوم پایه هست و معمولا تو این درس دانش اموزا افت زیاد دارن ازبس باهم دوستیم ومنو دوست دارن درس منو درحد عالی میخونن..

امسال یه دانش اموز دارم که منو خیلی یاد دوران دبیرستان خودم میندازه...

درهرحال اگه خوشبختی به ازدواج وداشتن همسر خوب و بچه های خوشگل سالم و داشتن امکانات مالی خوب باشه !!!‌بله من خوشبختم!!!

سیندرلا به عالم واقعیت برمیگردد

کم کم داشتم به دنیای واقعیت برمی گشتم . این ادمها هیچ تناسبی با من نداشتند..

تفاوت خانوادگی شدیدی داشتیم. نمیدونستم چیکار کنم.. خواهرش همچنان داشت برام صحبت میکرد ..

بهم گفت خوب شما هم حرف بزنین اصلا راضی هستین ما بیاییم با خانوادتون اشنا بشیم ببینیم این دسته گل به این نازنینی دست پرورده چه کسانی هست..؟

به سختی دهنمو باز کردم وگفتم شما خیلی به من لطف دارین اما من فکر میکنم ما زیاد مناسب هم نیستیم.

رضا گفت :چرااین فکرو میکنید..من خیلی وقته شما رو زیر نظر دارم به این نتیجه رسیدم که شما خانوم بسیار خوب وبا شخصیتی هستین من به شما علاقه زیادی هم پیدا کردم تو این مدت نظر شما رو نمیدونم؟

ازشدت خجالت خودمو بیشتر تو چادر پیچیدم وسرمو پایین تر انداختم!

خواهرش گفت رضا جان میخوای من یه جایی پیاده بشم شما راحت تر صحبت کنین؟

رضا لبخند زد :نمیدونم شما موافقین خانم امیری؟

راستش همین رو میخواستم . میخواستم درمورد خودمون بهش بگم ونمیخواستم فعلا خواهرش چیزی بدونه.

به یه پارک رسیده بودیم طفلک خواهرش گفت رضا من همینجا پیاده میشم یه هوایی هم میخورم

ترمز کرد  گفت نه ماهم پیاده میشیم یه قدمی بزنیم موافق هستین؟

باسرم تایید کردم

پیاده شدیم خواهرش روی نیمکت نشست وما شروع به صحبت کردیم خوب نظرتون چیه؟

کمی ساکت موندم میخواستم ذهنمو جمع وجور کنم سکوتم به درازا کشید نمیدونستم چی بگم اصلا صلاحه به این زودی درمورد زندگیم بهش بگم؟اما تپش قلبم اجازه تمرکز بهم نمیداد

بلاخره گفتم :من فکر میکنم من وشما اصلا به درد هم نمیخوریم چون تفاوت بین ما خیلی زیاده.

پرسید مثلا چه تفاوتی؟

گفتم مثلا اینکه میدونید خونه ما اون پایین پایینای شهره؟؟؟؟؟؟ 

کمی مکث کرد:بله حدس میزدم.

منتظر موندم دوباره گفت این ازنظر من اشکالی نداره.

گفتم ازنظر خانوادتون چطور؟

گفت اونا هم فکر نمیکنم مشکلی داشته باشن. مشخصه شما خانواده خیلی خوب و نجیبی داشتین که دختر به این خوبی تربیت کردن!!!

من خیلی ازشنیدن این حرفها خیلی معذب بودم. میدونستم که اگه شناخت بیشتری ازخانوادم پیدا کنه احتمالا تصمیمش تغییر کنه.

کنارش راه میرفتم و تو رویا فرورفته بودم راستی که ما زنها چقدر رویایی فکر میکنیم درست ورهمون لحظات تو دلم داشتم شعر رویای فروغ فرخزادرو تو دلم مرور میکردم..

 واقعا ممکنه این همون شاهزاده رویایی باشه که فروغ میگه ومن ازسیزده چهارده سالگی دایم این شعرو تو خلوت خودم تکرار میکردم وتو خلسه میرفتم..

نکنه واقعا قراره من مثل سیندرلا خوشبخت بشم وبرم تو قصر این شاهزاده نیم نگاهی بهش انداختم نگاهمو گرفت ولبخندی زد..

گفتم اقای افکاری من واقعا دوست دارم باشما بیشتر اشنا بشم اما واقعا فکر میکنم بین ما تفاوت خیلی زیاده ... شما یه مرد هستین ومیتونین با احساساتتون راحت تر کنار بیایین..

اما من اگه وابستگی بهتون پیدا کنم و بعدا به تفاهم نرسیم همه عمرمو تحت تاثیر این ماجرا عذاب خواهم کشید..

گفت من برام خودشما خیلی مهم هستین و میدونم که تفاوت خانوادگی هامون هرچقدر زیاد باشه خود شما برام دراولویت هستین درثانی مگه پایین شهر زندگی کردن شما چقدر اهمیت داره مهم خانوادتون هستن که مطمئنم خیلی باشعور هستن ازطرز برخورد ورفتارشما مشخصه شما اصلا مثل بیشتر دخترها  که الان تو دانشگاه مبیبنم بی پروا وگستاخ وپررو نیستین.

دوباره گفتم میدونین والدین من سواد درست وحسابی ندارن؟

باز گفت اینم مهم نیست!!!

دوباره گفتم میدونید خانواده ما خیلی پرجمعیت هست ومن اولین فرزند خانواده هستم وشما ته تغاری وعزیز کرده یه خانواده ای که لااقل ازنظر جامعه خیلی بالاتر ازما هستید من همین الان ازینکه کنار شما هستم دلخورم ازینکه اینهمه تفاوت داریم..میدونید من با خیاطی وقالیبافی و خیلی به سختی تونستم درس بخونم؟ همین اول بهتون میگم من با شما خیلی تفاوت دارم . من ارزو دارم ازدواج خیلی خوب وموفقی داشته باشم میدونید این پیشنهاد شما منو تا اوج اسمون برده واگه بخواد طول بکشه ومن وابسته شما بشم منو ازهمون اوج چنان به زمین میکوبه که هیچ وقت نمیتونم زندگی توام باارامشی داشته باشم.

ساکت شده بود کنار هم راه میرفتیم چنددقیقه ای به سکوت گذشت  دوباره گفت همه اینها دلیل براینه که من انتخاب درست وخوبی کرده ام.دلیل اینه که تو میتونی لایق بهترین زندگی ها باشی ومن سعی خواهم کردکنارت باشم اما خوب تو راست میگی من تا حدی  متعجب هستم ولی مطمئنم انتخابم درست بوده..

نظرتون چیه موافقین بازهم باهم صحبت کنیم ؟واسه اینکه شما راحت ترباشین میگم بازهم خواهرم بیاد..؟

حرفی نزدم برگشتیم درسکوت تا به خواهرش رسیدیم با خنده بلندشد چه زود برگشتین من وقت دارما به خاطر من عجله نکنین.. ؟

 سوار ماشین شدیم رضا گفت من الان برمیگردم رفت وبا سه تا بستنی برگشت.

گفت روم نشد شیرینی اشناییمونو بخرم واسه همین بستنی خریدم

اوایل اردیبهشت ماه بود هوا کمی گرم بود.

من بستنی رو گرفتم اما دهانم باز نشد که بخورمش.

هی بهم تعارف کردن هی من سکوت کردم بستنی تو لیوان اب میشد به روز یه ذره شو

( این که میگم یه ذره درحد چند تا مولکولشو درنظر بگیرین)خوردم ..

سریه چهاراهی پیاده شدم هرچقدر تعارف که بزارین تا خونه تون برسونیم تشکر کردم وبه طرف خونه به راه افتادم..

چه طوفانی توی دلم برپا بود.!!!

راستی اقایون محترم مگه نمیدونین ما زنها چقدر احساساتی هستیم نکنین با ما اینکارارو به خدا خیلی عذاب میکشیم..

اقا رضا میدونی با دل من چیکار کردی ؟

میدونی هنوز یاد اوری اون روزها عذابم میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گاهی احساس میکنم هنوز دیوونه وار دوستش دارم

گاهی احساس میکنم خیلی خیلی ازش نفرت دارم...
واین حس دوگانه بعد اینهمه سال بدجوری ازارم میده.

  

+ ادامه مردی که عاشقش شدم

ادامه مردی که عاشقش شدم

خلاصه با دوستم رفتیم دم دراتاقش درو زدیم ورفتیم تو..

سلام کردیم..

با لبخند دلگرم کننده ای به پامون بلندشد...

دهنمو با بغض باز کردم:استاد من همه رو درست نوشته بودم...

زارزار گریه کردنم شروع شد...

دستپاچه گفت :خواهش میکنم گریه نکنید.. چی شده..؟؟؟؟؟؟

من نتونستم ادامه بدم وبدجوری اشک میریختم..(الان به نظرم خیلی کار احمقانه ای میاد)البته میترسیدم اگه گریه نکنم نمره مو درست نکنه...

دوستم گفت استاد نمره شو هشت ونیم دادین!!

استاد گفت:نه امکان نداره حتما اشتباه شده میدونم همه رو درست نوشته بود..

بلند شد ورقه هامونو ازکمد اورد ورقه منو دراوردبیست گرفته بودم...

بلافاصله اومد ونمره هشت ونیم رو با خودکار خط زد ونمره مو درست کرد...

خیالم راحت شد...

امامتلک همکلاسی ها شروع شد..

انگار نمیدونستن که من واقعا درسم خوبه همیشه تو سالن مطالعه واسشون درس میگفتم یادشون رفته بود یه جوری برخورد میکردن که انگار من نمره م همون اولی بوده وبعدا استاد به خاطر یه چیز دیگه نمره مو درست کرده.

توجه استاد بهم بیشتر شده بود وواقعا معذب بودم مخصوصا که میدونستم اصلا سطح خانوادگی هامون یکی نیست...

ولی خوب ایشون که اینو نمیدونست...

یه روز که داشتم ازدانشگاه به خونه برمیگشتم یه پژو اردی نوک مدادی جلوم ترمز کرد...

اونموقع  ماشین مدل بالا وخوب همین بود پراید تازه مد شده بود...این ماشین واسه خودش کلی کلاس داشت هرکسی حتی استادامون همه شون ماشین نداشتن حتی خیلی هاشون پیکان داشتن..

اونوقت این ماشین واسه خودش مرسدس بنزی به حساب می اومد

استاد عزیز که ازینجا به بعد بهش رضا میگم پیاده شد :

-سلام خانم امیری میتونم خواهش کنم چند لحظه سوار بشین؟؟؟؟؟

من بهت زده ووحشت زده بهش خیره شدم.

ازدیدن مرد به اون خوش تیپی وزیبایی با اون لباس اراسته حس کردم تمام خون بدنم تو سرم جمع شده داغ داغ شده بود کله ام

هنوز لباس اونروزشو یادمه کت وشلوار کرم روشن قدبلند صورت تازه اصلاح شده چشمهای درشت عسلی وصورتی واقعا خوش ترکیب...

وبوی ادکلنش واقعا چه حس عجیبی داشتم هنوز بوی اون ادکلن خاص رو دیوانه وار دوست دارم..

به خدا تو همون لحظه احساس کردم من بدون این ادم میمیرم..

من وقتی خجالت بکشم یا هیجانزده بشم لپم قرمز قرمز میشه...

بهم گفت خواهش میکنم سریع سوار بشین نمیخوام بچه های دانشگاه ببینن خواهرم توی ماشینه نگران نباشین...

نتونستم بیشتر مکث کنم اصلا نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی سوار شدم.

شروع به حرکت کرد

من عقب ماشین نشستم خواهرش هم عقب نشسته بود..

چهره  اش کاملا شبیه رضا بود

باهام سلام وعلیک کرد وچقدر ابراز احساسات کرد

 -وای رضا این دختر چقدر ماهه چقدر خانوم ونجیبه وای رضا عجب سلیقه ای داری...

منو بگو هی میخوام واسه داداشم ازهمکارام دختر معرفی کنم نگو خودش یه حوری ناز پیدا کرده..

وخلاصه با ذوق وشوق تمام داشت حرف میزد..

راستی خواهرش پزشک بود

بهم گفت خیلی وقته میخوایم واسه رضا زن بگیریم اما همش معطل میکرد ..

تااینکه بهش گفتم بیاازهمکارام بهت معرفی کنم اشنا بشین قبول نمیکردشش ماهه به من گفته خودم یکی رو پیدا کردم میخوام بیشتر بشناسمش

اصلا دیدمت متوجه شدم چقدر خانوم ونجیب هستی بعد برمیگشت طرف برادرش نه رضا؟؟؟ چقدر خجالتیه چقدر قشنگه رضا تو اینو ازکجا پیداکردی؟

رضا هم که فقط با ذوق لبخند میزدوازاینه بهم نگاه میکردومنم زیر نگاه

 مهربونش چیزی که تا اون موقع تجربه نکرده بودم اب میشدم..

چقدر احساس سیندرلا بهم دست داده بود..

هیچ حرفی نمیزدم فقط لبخند میزدم اونم به زور...

خواهرش شروع کرده بود ازخودشون و ازخانوادشون حرف زدن..

اینکه خونه شون کجاست چندنفرن اصالتا مال کجاهستن باباش هم پزشک بود مادرش مدرس زبان ویه برادر دیگه داشت که متاهل بود واونم فوق لیسانس عمران ومعاون یکی ازادارات بود

همین خواهر هم همسرش پزشک بود و یه ازمایشگاه داشت.

هر چقدر بیشتر ازخودشون میگفتن من بیشتر ازعالم خیال به واقعیت نزدیک میشدم میدیدم که من باابن خانواده نازنین هیچ تناسبی ندارم..

پی نوشت:راستی یه سوال دارم به نظر شما من نبایدسوار ماشینش میشدم اونروز ؟؟

راستی یه چیز دیگه دوست دارم عده دوستانی که اینجا پیدا میکنم بیشتر بشه لطفا خاموش رد نشید..

راستی من نمیتونم واسه بلاگها مخصوصا پرشین بلاگ نظر بزارم.. شما چطور؟

 

+ مردی که عاشقش شدم..


+ مردی که عاشقش شدم..

توکنکور سراسری شرکت کردم فقط اونم فقط دوره روزانه ..

چون میدونستم توان پرداخت شهریه هیچ نوع دیگری ازدانشگاه رو ندارم..

تا نتیجه کنکور بیاد هزار بارمردم وزنده شدم..

انگار درباغ بهشت همون قبولی درکنکوربود...

انگار سد کنکور دیواری ازاتش جهنم بود که اگه ازش رد میشدم به بهشت وخوشبختی وهمه چی رسیده بودم..

روزی که نتیجه کنکور اومد ومن دیدم بله قبول شدم تو اولین انتخابم که دبیری ووبود...

مادر وخودم این تصمیم رو گرفته بودیم که تو دفترچه کنکوردیده بودم که واسه دانشجوهای دبیری حقوق ماهیانه میدن..

یادش بخیر مراحل سخت و نفرت انگیز تحقیق وگزینش اداره اموزش وپرورش...

مصاحبه ازخصوصی ترین چیزهایی که به خود ادم مربوط میشه و...

خلاصه مام شدیم دانشجوی دبیری...

بمیرم برای مادرم..

چقدر خوشحال بود به همه میگفت

چقدر میزان حسادتها ونفرتها بالاتررفته بود تو اطرافیانم...

یادمه دختر یکی یه دونه خاله ام بعد سه سال پشت کنکوری فوق دیپلم اموزش .... دانشگاه پیام نور خلخال قبول شده بود خاله ام با تحقیر به همه میگفت سارای من همین رشته شیرین رو قبول شده ولی پسند نمیکنه نمیخوادبره بخونه......

میخواد سال بعد دوباره کنکور بده!!!

اخه خاله جان دبیری... دانشگاه روزانه تهران کجا رشته قبولی دختر تو کجا..؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی کی بود که اینا رو بفهمه..!

خلاصه با بی رحمی تمام رشته منو بین خودشون رشته ای معرفی میکردن که دختر خودشون هم قبول شده ولی خوشش نیومده بخونه...

یااینکه دختر عموم دانشگاه ازاد زیست شناسی میخوند اونوقت زن عموم میگفت :تو واقعا حقوق میگیری...

من :بله زن عمو...

زن عمو: اخه چرا دروغ میگی؟چطور بچه های ما یه چیزی هم باید بدن اونوفت تو پول هم میگیری ازدانشگاه؟

بماند..

حوصله این بحثها رو ندارم..

راستی چون توفامیل پدری دخترها رو خیلی زود شوهر میدن اونموقع که من هجده ساله بودم همه دخترهای همسن من تو فامیل یا عروسی کرده بودن ویا عقد کرده بودن..

وزخم زبانهایی که ازین بابت نصیب من ومادر میشد هم کم ازار دهنده نبود...

هرچند مادر بارها خواسته بود منو شوهر بده من بدجوری مقاومت کرده بودم.. وزیربار نرفته بودم..

دقیقا میدونستم حاضر نیستم تکرارزندگی مادرم باشم به هیچ قیمتی....

...

شاید یه پست مفصل درمورد خواستگارهایی که تاهجده سالگی داشتم بنویسم..

خلاصه ما رفتیم دانشگاه ومشغول تحصیل شدیم..

اولین حقوقم هم پانزده هزارتومن بود..

که ازنظر خودم خیلی زیاد بود...

میدونین باهاش چیکار کردم؟؟؟؟؟

شش هزار تومن ازاون پولو دادم یه ران گوسفند گرفتم ده کیلو برنج خریدم روغن سبزی میوه کمی پسته.. وخلاصه چیزهایی که تا اونموقع تو خونه مون ندیده بودیم..

نه که اصلا ندیده باشیم نه خیلی خیلی کم دیده بودیم..

خدیا خواهر برادرهای کوچکم چقدر شادی میکردن...داداش کوچیکم میگفت عیدمونه خدا و واسه خودش شاد بود..

چقدراین صحنه ازارم میداد...وگریه ام میگرفت...

قربونت برم داداشی...

الان وضعش خوبه همه چی داره قربونش برم

مادرم خیلی ناراحت شد شروع کرد به دعوا وداد دبیداد که تو استخدام شدی ثمره زحمت من بوده باید حقوقتو دودستی به من میدادی وسرخود خرید نمیکردی...

اگه من نبودم تو الان تو دهات بودی فلان فلانت میکردن..

مادر ببخش منو اونموقع بچه بودم نمی فهمیدم چه فشاری روت هست...

بخدا اگه با عقل الانم بودم همه وجودمو بهت میدادم مادر

نمی تونستم درکش کنم ازدستش حرصم میگرفت...دعوا میکردیم..

تازه فکر کنید پدرم هم انتظار داشته من هرچی گرفتم رو دودستی تقدیمش کنم..

نه پدر شرمنده ام تا روزی که بمیرم وتو به بدترین وضعی محتاج بشی من یه قطره اب رو هم ازت دریغ خواهم کرد که همه عشق ومحبت وارامش وخلاصه هرچیزی که میشه به فرزند داد رو ازمون دریغ کردی وهنوز هم همون طوری هستی وهمه ازت خیر میبینن. زنهای بیوه!! دخترهای به قول خودت دانشجو!!!

اینها بماند...

خلاصه تو تنش شدیدی با مادروپدر هم بودم..

گاهی به مادر هم میدادم ازحقوقم!!!

فکر کنید حقوق من چی بود که سرش دعوا هم بود!!!

سرووضعمو درست کرده بودم..

سال دوم دانشگاه بوددرسی به نام ......

منم هنوز مثل بچه مدرسه ای ها عاشق خوب درس خوندن وبیست گرفتن...

استادمون جوان قدبلندخوش تیپی بود...

اسمشو میرارم رضا افکاری...

کم مونده بود اسم واقعیشو بنویسم..زبان

منم که خرخون ترین موجوددانشگاه بودم..

کم وبیش توجه استاد رو به خودم حس میکردم..

ودقیقا فکرمیکردم به خاطراینه که هرمسئله ای طرح میکنه من میتونم سریع جواب بدم وخدا شاهده که هیچ فکری جزاین نمیکردم...

یادمه یه روز ردیف جلو نشسته بودم وطبق معمول با شوق تمام به درس گوش میکردم..

یه دفعه دیدم استاد انگار به جایی بدجوری خیره شده...

رد نگاهش رو گرفتم دیدم بله!!! یه کم پاچه شلوارم رفته بالا وکمی ازساق پام بیرونه...!

ازخجالت مردم ورفتم تو زمین...

انگار بدترین عمل دنیا رو مرتکب شده باشم..

انگار من  رو لخت وعریون دیده باشن...

درستش کردم ودیگه ازشدت خجالت نتونستم سرمو بالا بگیرم..

بعد کلاس دخترهای شیطون کلاس که متوجه شده بودن استاد ساق پامو دیده بهم متلک میگفتن..

شیرین یه لحظه دیرتر متوجه شده بودی استاد پاتوخورده بودا!!!

میخواستم ازناراحتی بمیرم ودیگه سرکلاس نیام..

نمیدونستم استاد هیزی کرده فکر میکردم من کاربدی کردم..ازخودم خجالت میکشیدم...

خلاصه همین جوری طی شد و امتحان ترم شد...

اماده اماده تو امتحان حاضرشدم..

امتحان رو دادیم واستاد بالاسرم هم اومدو ورقه مو نگاه کرد وتایید کردباسرش که همه درسته...

چندروز بعد نمره هارو زده بود جلوی دراتاقش که نمره من هشت ونیم شده بود!!!

نمره ای که درطول عمرم ندیده بودم..

شوک زده شده بودم..

بچه ها مسخرم میکردن..

شیرین تو که میگفتی همه رو درست نوشتی..

هیچ حرفی نمی تونستم بزنم...

به شدت اشک میریختم..

همکلاسی ها پیشنهاد کردن برم اتاقش ازش بپرسم چرانمره ام کم شده...؟

چاره دیگه ای هم نداشتم...

با دوستم راهی اتاقش شدیم.